پارت ۲

442 45 87
                                    


شخص سوم

یک روز بعد ( ۳ نصف شب )

یونگی روی صندلی کنار تخت جیمین نشسته بود مثل این چند روز و از خستگیه زیاد چشماش خود به خود بسته میشد ، هانول روی دستش و هارین رو صندلیه کناریش خوابیده بود ، هر بار خوابش می گرفت دستش یکم میومد پایین و دوباره و دوباره با حس تکون خوردن هانول بیدار میشد ،
تو همین حال بود که یهو در باز شد ، تهیونگ اول اخم داشت ولی با اومدن داخل لبخند ملیحی روی لب اورد و با جونگکوک وارد شدن و کنار یونگی ای که هنوز بزور چشماشو باز نگه داشته بود وایسادن و اروم دستشو روی سرش گذاشت

- چطوری؟

* نمیدونم حال الانمو چجوری توصیف کنم ، خستم ولی می خوام تا قبل اینکه جیمینم چشماشو باز نکرده من چشمامو نبندم

+ بهتره یکم بخوابی ، میدونم حالتو ولی اگه انجل بیدارشه و حاله بدتو ببینه فکر میکنی چی میگه ؟

- صگ در صد میگه ..

یه لحظه مکس کرد و با لبخند و ذوق زده صداشو نازک کرد

- کی شوهر منو اذیت کرده ؟ چرا شوهر من باید حالش خوب نباشه ؟ ... بعدشم صدتا بوس بهت میده

تهیونگ اخرشو خندید و اروم دستاشو گذاشت روی شونه های یونگی و ماساژش داد ،
جونگکوک با لبای پایین اومده به یونگی نگاه کرد

+ نامردیه منم یه عالمه بوس می خوام ، می خوای بوسای منم برای خودت کنی کیتن ؟

یونگی همونطور که سعی می کرد چشماشو بخاطر حس خوبی که ماساژه تهیونگ بهش میداد نبنده با خنده گفت

* کوکا هنوز اتفاقی نیوفتاده حسودی میکنی ؟ می خوای دو برابر اون بوسارو بهت بدم ؟

جونگکوک از خدا خواسته تند تند سر تکون داد و با خر ذوقی زیاد گفت

+ اره

بعد خیلی یهویی و سریع جلو رفت و دستاشو دو طرفه صورت یونگی گذاشت و محکم لباشو کوبید روی لبای یونگی ، اول یکم خشن می بوسید ولی با اروم گرفتن یونگی اروم تر بوسیدش ،
اون پسره گربه ای چند روز بود نخوابیده بود که داشت وسط بوسه می خوابید ؟
یعنی تو این شیش هفت روز نخوابیده بود ؟ چرا ؟ چون به جیمین قول داده بود که کمتر می خوابه ؟ شاید ، ولی درستش اینه که یونگی هر بار چشماش روی هم می رفتن روزایی و به خاطر میاورد که جیمین بخاطر زیاد خوابیدنش غر غر می کرد و با اصرار زیاد از روی تخت بلندش می کرد ، و وقتی واقعا خیلی سخت و با بغض خوابش می گرفت ترسه اینکه نکنه وقتی خوابه جیمینش بره کل وجودشو می گرفت و لرز به تنش میاورد ، کابوس امونشو بریده بود و هر بار فقط جرئت داشت نیم ساعت یا حتی کمتر بخوابه ،
اون دوتا ام تقریبا همینجوری بودن ، هر بار که می خوابیدن ترس و کابوس میومد سراغشون و بعد بیدار کردنشون استرس کاری می کرد زنگ بزنن به یونگی یا کسی که پیشه جیمینه و از سالم بودنش اطمینان حاصل کنن ،
اون خانواده تقریبا میشه گفت از هم پاشیده بود ، بچه شون ، و عزیز دور دونه شون ، پیششون نبود ، حتی نبود یکیشون باعثه درد و عذاب میشد و حالا هر دو شون نبودن ، نبوده جیمین صد برابر بیشتر بهشون ضربه زده بود ، ترس ، اضطراب ، کابوس ، افسردگی ، و خیلی از کلماتی که ممکنه حتی یکیشون برای یه نفر بدبختی به همراه بیاره رو میشد در اون زمان از زندگی اون سه تا حس کرد

احساسات ماه 2Where stories live. Discover now