در ابتدای پارت شمارا به تماشای مستر جانگکوک دعوت میکنم
*یا جد بزرگم🫠💓
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
(جئون جونگکوک)
-آقای دکتر...شما مطمئنی که راه دیگهای نداره؟
+نه...متاسفم
با ناامیدی سرمو تکون دادم و همین که بلند شدم برم صداشو شنیدم:چرا یه راه دیگههم داره
گل امید تو قلبم شکوفه زد...برگشتم سرجام و گفتم:چه راهی؟
برگههایی که دستش بود رو ورق زد و گفت:خب...طبق چیزایی که من طی این یکسال از شما فهمیدم،همونطور که قبلا بهتون گفتم افسردگی شما تا وقتی که از تنهایی درنیایین خوب نمیشه...شما نیاز به یه کسی رو دارید که کنارتون باشه و ازتون محافظت کنه،ولی حالا که بخاطر خاطرهی بدی که توی ذهنتون رقم خورده حاضر نیستین وارد رابطه بشین،پیشنهاد من اینه که برید و یه بچهی حدودا۱۰ساله یا کمتر یا بیشتر رو به سرپرستی قبول کنید و ازش محافظت کنید،انگار که بچهی خودتونه...
ایدهی بدی نبود...
شاید مراقبت از یه بچهی کوچولو حالمو بهتر میکرد
ازش تشکر کردم و وسایلمو برداشتم و رفتم از منشی تشکر کردم و رفتم بیرون و برگشتم توی ماشینم و شروع کردم که فکر کنم
باید آخر هفته میرفتم پرورشگاه و یه بچهرو قبول میکردم...کار سختی هم برام نبود چون قبل از اینکه دوستدخترم ترکم کنه یه دختر بچه رو به سرپرستی قبول کرده بودیم و من حق حضانت بچهرو داشتم
البته اون دختر الان ازدواج کرده*عکس دختر ناتنی جونگکوک و شوهرش
...همونطور که دوست دخترم منو ول کرد و رفت که با یکی دیگه ازدواج کنه
*دوست دختر سابق جونگکوک
*کسی که الان دختره باهاشه
BẠN ĐANG ĐỌC
𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽
Fanfiction°•تمام شده•° سرمو پایین انداختم و زیر لب سعی کردم بگم:ب...ب....ببخش...شید... نمیتونستم درست حرف بزنم ولی کوک حرفمو فهمید و سرشو تکون داد...نگاهشو به من داد و گفت:خداروشکر که میتونی حرف بزنی... آه آرومی کشید و ادامه داد:اون لحظه که داشتم این کارارو...