آخر پارت رو حتما بخونید کارتون دارم:))
°•°•°•°•°•°
-کمکت میکنم...بیا یه کاری کنیم
+چچچچه کاری؟
-سعی کن آروم آروم حرف بزنی...انقد عجله نکن
+چی ببببگم؟
-خب سعی کن آروم آروم اسم منو به زبون بیاری
+جججونگککوک
-خب حالا قرار شد منو چی صدا کنی؟
+ککوک
-اسمت چیه؟
+ویک...تور
-آفرین داری خوب پیش میری...حالا اسم این دوستم که باهات حرف زد چی بود؟
+نام...جون
-گفت چی صداش کنی؟
+نامی
-اسم اعضای خانوادت رو میدونی؟
+اره...کوک
برای یهلحظه مغزم گیرپاچ کرد...
-چی گفتی؟
+به سوالت ججواب دادم
-من کیه توام؟
+تو خانوادهی ممنی
-ویکتور تو خیلی خوبی
بغلش کردم و گودی گردنشو بوس کردم که صدای خندیدنش رو شنیدم...از بغلش اومدم بیرون
-خب...حالا یکم سوالایی میپرسم که جوابش طولانی باشه
+باشه
-امروز ما کجا رفتیم؟و چی خوردیم؟
+رفتیم ر...رستوران و پیت...زا سفارش دادیم
-بعدش چی شد؟
+چندتا پسر بهم خ...خندیدن
-ولی من....
+حق اونارو گذاشتی ک...کف دستشون
-افرین عزیزم
و براش دست زدم که خندید و دوباره بغلش کردم
انقد باهاش کار کردم و سعی کردم بهش آرامش بدم که تقریبا لکنت زبونش خوب شده بود...
بلیطارو برامون آوردن دم در که بردم و گذاشتمش تو اتاقم
(موقع شام سر میز)
+کوک
-جانم
+بنظرت من...پسر خوبی ه...هستم
-راستشو بخوایی تو خوب نیستی...تو یه پسر فوقالعادهای
+اوووه...فکر کردم الان میخوایی ب...بگی دوستم ننداری
-خب درست فکر کردی ندارم...من عاشقتم
+اووو کوک...ککمکم منو میترسونیا
-نترس...تو یه عضو حیاتی از بدن منی
+مثلا ککجا؟
-یه قسمت مهم از قلبم...من چی؟
+تو مهتابی...که توی ششبای تیره و تارم اومده و روششنش کرده
-ولی ویکتور چقد حرف زدنت بهتر شده آفرین...یه بعدازظهر تا شب باهات تمرین کردم...
+ا...ازت ممنونم...میدونی چیه الان آرامش بیشتری دارم مطمئنم که مواظبم هستی
-مطمئن باش...هیچوقت تنهات نمیزارم
شامو خوردیم و خدمتکارا اشپزخونه رو جمع کردن...ویکتور رو برم سمت اتاق خوابش،درو براش باز کردم و وقتی رفت اتاق و رو تخت خوابید پتوشو روش کشیدم و سرشو بوس کردم
-نگران نباش من فردا ساعت۴یا۴ونیم صدات میکنم
+باشه
-داستان قبل خواب میخوایی؟
+تجربش ن...نکردم
یه کتاب قصه برداشتم و براش خوندم...وقتی کتاب تموم شد و نگاهش کردم اون خوابش برده بود و لبخند کوچولو روی لبش بود.چراغ اتاقو خاموش کردم وچراغ خوابو روشن گذاشتم رفتم اتاقم و خوابیدم
با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم...روی تختم نشستم تا چشمام بهتر ببینه و بعد چند دیقه بلند شدم رفتم سمت اتاق وی برای اینکه بیدارش کنم ولی توی تختش نبود...گفتم حتما خودش بیدار شده و رفته اشپزخونه ولی وقتی رفتم اونجا،دیدم نیست...رفتم توی حیاط و به یه خدمتکارای آقا که داشت حیاطو طی میکشید گفتم:ببخشید ویکتور رفته تو دستشویی؟
سرشو خاروند:من امروز ندیدمش...توی دستشوییام نیستن
نگرانش شدم...یعنی این بچه کجاست؟
رفتم بیرون از عمارت و کل فضای باز رو گشتم با خودم فکر میکردم شاید دوست داره توی بیرون از عمارت چرخ بزنه ولی هرجارو گشتم پیدا نکردم
ذهنم سمت پشت عمارت رفت...
دویدم که برم سر بزنم شاید رفته محوطهی پشت عمارتو ببینه ولی اونجام نبود...
یهو از شدت نگرانی شروع کردم مثل بچههای کوچولو گریه کنم و اسمشو داد بزنم:ویییی....ویکتووووورر...پسرم کجایییی...
موهامو چنگ زدم و هقهق میکردم که صدای در زدن شنیدم...انگار که کسی خودشو داشت به یه در چوبی میکوبید و ذهنم فقط به یهجا رفت و اونم انباری بود...○●○●○●○●○
سلام خوشگلا✨️اول اینکه ممنون ووت پارتای قبلی خیلی خوب شد💋
و اینکه:امروز تولد شکلاتی بانو نویسندهی" آخرین کریسمس" هستش🎉
لطفا فیکش رو معرفی کنید و به فیکش ووت و کامنت و انرژی مثبت بدین💛🌟
اگه اینکارو انجام بدین براتون سوپرایز آماده کردم،سوپرایز رو رونمایی میکنم 😍🧡
اون قراره با یه فیک خیلی خفن باز برگرده🌱
دوستون داریم:))
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽
Фанфик°•تمام شده•° سرمو پایین انداختم و زیر لب سعی کردم بگم:ب...ب....ببخش...شید... نمیتونستم درست حرف بزنم ولی کوک حرفمو فهمید و سرشو تکون داد...نگاهشو به من داد و گفت:خداروشکر که میتونی حرف بزنی... آه آرومی کشید و ادامه داد:اون لحظه که داشتم این کارارو...