part22

21 4 19
                                    

°•°•°•°•°•°
(جونگ‌کوک)
کل مسیر یعنی از وسطای هواپیما تا رفتن به هتل رو ویکتور خواب بود منم بیدارش نکردم چون بچه بود و نیاز به خواب و استراحت داشت
اتاق مجلل و تمیزی بود و دو تا تخت داشت،وی رو رویه‌تختا خوابوندم و خودمم چمدونو گذاشتم زیر تخت خودم و روی تخت افتادم،گوشیمو روی۱۱کوک کردم و خوابم برد...
صدای جیغ و داد ویکتور یه لحظه هم قطع نمیشد...اون گریه میکرد
-کوووووک...تروخدا نزار منو ببرن...منو میکشن کووووکککک.تروخدا نزار این کارو با من بکنن من تورو میخواااااممممم
میخواستم برم سمت وی و نجاتش بدم...بگم پسر کوچولوی من تو پیش من میمونی
تو ریشه‌ی جون منی
تو دلیل زندگی منی
ولی منو هول دادن و من از یه ساختمون۵طبقه پرت شدم پایین و....
صدای آلارم گوشیم بیدارم کرد
فاک تو این زندگی...
این چه خوابی بود دیگه...
ساعتو قطع کردم و به وی نگاهی انداختم که مثل فرشته‌ها خواب بود
سردرد بدی توی سرم پیچیده بود،احتمالا بخاطر خوابی بود که دیده بودم.سرمو انداختم پایین و رفتم تو فکر
ویکتور درمورد چی حرف میزد؟کی قراره اونو بکشه؟
اصن چرا باید بکشه؟یه پسر بچه‌ی بی‌گناه رو...
اصن چرا من از یه ساختمون پرت شدم پایین؟
-کوک...
سرمو بالا آوردم دیدم وی بیدار شده
+اتفاقی افتاده؟
-نه...خواب میدیدم
+پیش میاد...چه خوابی دیدی عزیزم؟
-هیچی یادم نمیاد
+خب چیز مهمی نیست...پاشو یکم به سر و وضعت برسم و بعدم بریم...
مرتبش کردم و اون آماده روی تخت نشست منم یکم به خودم رسیدم و بعدم گوشیمو برداشتم و باهم رفتیم بیرون از هتل...
محل مهمونی نامجون زیاد دور نبود و پیاده هم میشد بری برای همین پیاده رفتیم و همون ساعت۱۲ رسیدیم...نامجون داشت توی اون باغ‌ویلای قشنگی که مال خودش بود قدم میزد و با یکی از دوستاش که جزو دعوتیا بود حرف میزد ولی توجهش به‌ما جلب شد و سمتمون اومد
-سلام جئون چطوری؟خوشحالم میبنمت
+سلام ممنون تو چطوری؟ منم همینطور
چشمش که به ویکتور افتاد لبخندی رو لبش نشست:پسرته؟
+اره...ویکتور
×سلام
-سلام عزیزم
و بغلش کرد...
-چقدر شیرینه...به کسی نگو از پرورشگاه آوردیش چقد شبیه خودته
+نه نمیگم....ولی مگه از اینجا کسی نمیدونه؟
-کسی تورو میشناسه؟یا از وضعیت تو خبر داره؟
+نه...
-خب پس هیچی نگو...بیا داخل ویلیام هم بچه‌شو آورده با ویکتور برن بازی کنن
×مگه میشه؟
-آره عزیزم ته باغ وسیله بازی هست
اون رفت پیش پسره و بنظر باهم دوست شدن و رفتن ته باغ که بازی کنن و من با نامجون و ویلیام و چندتا رئیس شرکت دیگه دور هم بودیم
کم‌کم چندنفر دیگه که هم زن بودن هم مرد به جمعمون اضافه شدن.یکم باهم حرف زدیم و ساعت۱ونیم ناهار خوردیم و سر میزا با دوستای قدیمی و جدیدی که پیدا کرده بودیم صحبت میکردیم...با ویلیام و جو داشتیم درمورد کارای شرکت و کارایی که میتونه سود شرکت‌رو ببره بالا صحبت میکردیم و صحبت فوق‌العاده‌ گرمی بود که نامجون از دور صدام کرد:جئووووون
عذرخواهی کردم و سمت نامجون قدم برداشتم،یه خانوم که سرش پایین بود و چهره‌اش زیاد دیده نمیشد کنارش ایستاده بود
-وقت داری؟
+اره داشتم با ویلیام و جو صحبت می‌کردم...
-معرفی میکنم خانوم امیلی
سرشو آورد بالا و شناختمش ولی...
+خوشبختم...من برم دیگه
-کجا؟میخواد باهات صحبت کنه
+من کاری با ایشون ندارم
-ولی ایشون با شما دارن‌...تنهاتون میزارم
سمت یه میز دونفره رفت و گفت:بشین جئون...بعد از اون واقعه گفتم حتما مردی
-دلم برات میسوزه...زیادی خیال پردازی.یکم بیا تو دنیای واقعی اینجوری افسرده میشی
سرمو انداختم پایین و نشستم...به رومیزی سفید توری پرمروارید چشم دوخته بودم و مرواریدهارو لمس میکردم
+شنیدم یه بچه‌رو به سرپرستی گرفتی
-اون پسر خودمه...به توام مربوط نیست
+دست بر قضا پسر منه...
-چی؟
سرمو اوردم بالا و توی چشمایی که الان لنز خاکستری گذاشته بود خیره شدم‌...
+همین که شنیدی...چیه شوکه شدی؟
-چی داری میگی واسه خودت؟
+اون پسر منه
-زر مفت نزن اگه پسر توعه پیش من چیکار میکنه؟
+تاحالا درمورد زندگیش باهات حرف زده؟
-منو اون دو روزه کنار همدیگه‌ایم...چیزای خیلی کمی راجب خودش بهم گفته
+شاید شنیدنش برات سخت باشه ولی خب من برات میگم...
آب دهنمو به سختی قورت دادم و منتظر موندم تا حرفاشو بزنه
+خب ببین...پدرش ورشکست شد و تموم دارایی اون همون کارگاه بود...پول از کسی قرض میکنه برای سرپا کردن کارگاه ولی پوله کفاف نمیداد و طلبکار روزی۵بار زنگ میزد یا میومد دم خونه آبروریزی میکرد،پسرمونو میفروشه که جای بدهی‌هاشو پر کنه اون فکر میکرده که میتونه کارگاه رو با اون مقدار پول که در عرض۱هفته از ارزش افتاد احیا کنه ولی نشد...من هم پسرمو و هم زندگیمو از دست دادم.نتونستم به پسرم مهر بدم و مدام اونو تحت فشار‌های روحی و روانی میزاشتم،شاید تا دوروز نمیتونستم بهش رسیدگی کنم از نظر خوراکی،تفریحی،عاطفی...درسته که پدرش قبلا بهم گفته بود ما بچه نمیخواییم خودمم نمیخواستم ولی بدنیا اومد...سر یه رابطه‌ی اشتباهی که بعدش قرص نخوردم و اصلا متوجه اینکه باردارم نشدم...همش بهش میگفتم تو مایه‌ی بدبختی منی و از وقتی بدنیا اومدی یه دیقه‌هم خواب خوش ندارم،بهش شیر نمی‌دادم و بزرگ که شد هم بهش اهمیت نمی‌دادم...مدام بهش میگفتم که کاشکی بدنیا نمیومدی.ولی انگار با تو عوض شده
○●○●○●○●○●○

رفقا فوش به امیلی آزاده🙌🏻
راحت باشید😂😂

𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽Where stories live. Discover now