part9

28 3 22
                                    

بابت طولانی بودنش عذرمیخوام تایم آزاد بخونیدش
°•°•°•°•°•°•°
(ویکتور)
خیلی درد داشتم...دیگه از تحملم خارج بود
علاوه بر دردی که بدنم میکشید،پوست بدنم داشت خاکستر میشد
-ت...تروخ‌خ‌خداااا د...دیگ‌گ‌گهه ب‌ب‌بسههههه
انقد گریه کرده بودم و داد زده بودم و استرس داشتم و میترسیدم که لکنت زبون گرفته بودم...پوزخندی بهم زد و پای چپشو روی گلوم گذاشت و فشار داد.دیگه نتونستم نفس بکشم...خون به مغزم نمی‌رسید و سرم داشت گیج میرفت که پاشو برداشت و صورتشو نزدیک صورتم آورد:تو برده‌ی منی...و من هرکاری که دوست داشته باشم باهات انجام میدم.چه بخوایی و چه نخوایی...
اون میله‌ی لعنتی رو برداشت و گفت:این‌سری کجا بزارمش؟
اشک چشمام پاشید بیرون و هق‌هقه زدم که گذاشتش روی گونه‌ی راستم و از سوزشش داد بلندی کشیدم که طرف چپ صورتم بی‌حس شد...
اون زده بود تو صورتم....
+یه‌بار دیگه موقع تنبیه داد و بیداد کنی بهت تجاوز میکنم فهمیدی؟
عصبی و وحشتناک نگام میکرد و این جملش منو ترسوند
از ترس سرمو بالاپایین تکون دادم...
هممونو با این حرف میترسوند مخصوصا منو
خوشبختانه تاحالا این کارو باهام نکرده بود ولی همیشه میترسیدم که بخواد این کارو باهام بکنه
+خب میتونی چندثانیه استراحت کنی تا روی تنبیه بعدیت فکر کنم و بعدش از اتاق پرتت میکنم بیرون...همه‌ی وقتمو با بیهوشیت تلف کردی
وقتی خوردم تو دیوار بیهوش شدم و وقتی بهوش اومدم بدنم میسوخت و فهمیدم که چندجای بدنمو با میله‌ی داغ سوزونده و آخرین جایی که سوزوند پوست صورتم بود
یکم دور اتاق راه رفت و گفت:جوری تنبیهت میکنم که برات درس عبرت شه توی کار من دخالت نکنی
از روی میز لعنتیش یه ظرف شیشه‌ای که توش پودر قرمز رنگ بود رو برداشت و اومد سمتم،بدون معطلی چاقو جیبیش رو درآورد و یه خش ۲۰سانتی ولی سطحی رو بدنم انداخت و همون موقع اون ظرف رو روی اون زخم باز خالی کرد...
اون پودر فلفل قرمز بود
از شدت سوزش داد میزدم و گریه میکردم و اون بدون توجه به من،بلندم کرد و منو از اتاق پرت کرد بیرون و تیشرتم رو هم توی دیوار پرت کرد و درو بست...
تموم استخونام تیر میکشید،پوستم قرمز شده بود و التهاب داشت...ازم خون میرفت و بدنمو گرم کرده بود.هق‌هقه زنون روی زمین ولو شدم،نتونستم خودمو جمع و جور کنم و برم اتاق خودم.خون بدنم روی زمین ریخته میشد
احساس میکردم دوباره دارم از هوش میرم که صدای قدم‌های کسی رو شنیدم که به سمتم میاد و لحن حرف زدنش نگرانه
-ویکتور...بیداری؟حالت خوبه؟
اون میا بود...با لکنت گفتم:ت...تووو چ‌چ‌چطور ف...فکر م‌م‌می‌ک‌ک‌کنیییی؟
دستمو ضربدری روی بالاتنه‌‌ام گذاشتم که بدنم دیده نشه...اون منو صاف خوابوند و دستشو زیر پا و کمرم برد و بلندم کرد.میدونست اتاقم ‌کجاست  منو به اونجا برد و روی تخت خوابوند
-چقد بدنت التهاب داره
+ر...ررروووی ززخم‌ماااممم ف...فلفللل رییخ‌خ‌ختههه
-چرا لکنت گرفتی؟چته تو؟
میخواستم حرف بزنم که گفت:نیاز نیست چیزی بگی...صبر کن الان برمیگردم
اون رفت و چنددیقه‌ی بعدش با باند و گاز و چسب و بتادین و دستمال پارچه‌ای اومد و درو بست...تاجایی که تونست فلفل ‌هارو پاک کرد و بعد روی زخمم بتادین ریخت که جیغ زدم
-هیییشششش ویکتور آروم باش
+م‌م‌مییس‌سوزهههه
-میدونم...چاره‌ی دیگه‌ای ندارم
گریه میکردم...
نمیدونستم باید چطوری جلوی اشکامو بگیرم...
بعدم باند و گاز روی زخمم گذاشت و روشو چسب زد.بعدم رفت و یه کاسه آب با پارچه آورد و شروع کرد خون‌های روی زخمو بدنمو پاک کنه.همینطور که این کارارو انجام می‌داد گوله‌گوله اشک میریخت و آب بینیشو می‌کشید بالا
+م‌م‌می‌ی یااا خ...خ‌خودتووو ن‌ن‌ناراحت ن‌ن‌نکن‌...م‌م‌من خ‌خوووبم‌م‌م
فقط سرشو بالا و پایین کرد و به کارش ادامه داد
+بچ‌چ‌چهه‌هااا کجااان‌ن‌ن؟
-همشون توی اتاقاشونن...رفتن استراحت کنن.اونا حدودا۲ساعت زودتر از تو اومدن بیرون...الان دیگه غروب شده و شبه
کارش تموم شد و گفت:یه چیزی برات میارم که بخوری و بعدم بخوابی...من امشب پیشت میمونم نگران نباش
صدام در نیومد فقط سرمو تکون دادم و اون نگاهی بهم انداخت و رفت اشپزخونه
جای سوختگی‌هام گزگز می‌کرد...معدم میسوخت و بدنم ضعف میرفت...انقد داد زده بودم که گلوم خش افتاده بود...
چشمام داشت میرفت که صدای ویکتوریا و میا رو شنیدم که دارن باهم حرف میزنن ولی بیرون از اتاق بودن
-کِی اومده؟چرا خبرم نکردی؟
+خیلی پیگیرش بودی صبر میکردی بیاد نه اینکه بری تو اتاقت
-تو ندیدی بدن من جای شلاق داره؟
+ویکتور روی بدنش و صورتش سوختگی داره و روی بدنش زخمه و روش فلفل ریخته...بچه جلزولز می‌کرد باید کمکش میکردم چطور بیام خبرت کنم؟جای شلاق چیزیه؟این بچه‌ که شلاق خوردن شده روتین روزانه‌اش...
-الان تو اتاقشه؟
+اره...فقط اون پماد سوختگی رو بردار ببر بزن رو سوختگی بدنش
-حله میرم فقط سریع یه چیزی دست‌وپا کن
+چی درست کنم؟این خراب شده هیچی نداره
-چندتا تخم مرغ تو یخچال هست...سوسیس‌هم هست بردار درست کن تخم‌مرغ حداقل یکم پروتئین به بدنش میرسونه
+حله...برو پیشش تنها نباشه
صدای پاشو شنیدم که اومد تو اتاق ولی چشمام نیمه‌باز بود و نمیتونستم درست و حسابی ببینمش
-ویکتور...من اینجام نترسیا
+ن‌ن‌نم‌م‌میتررس‌س‌سم‌م‌م‌م...
-چرا اینجوری حرف میزنی؟چت شده؟
+لل...ل‌لکنت‌ت‌ت گرررف‌فت‌تم‌م‌م‌م
-خب حالا چیزی نگو...دستتو از رو بدنت بردار
+برراااای‌ی‌ی‌ی چ...چی؟
-میا گفت بدنت سوخته...میخوام پماد سوختگی بزنم بهشون خوب بشی
+ن‌ن‌ن‌نمیخ‌خواد...
-ویکتور...لج نکن دستتو بردار کاریت ندارم که...
دستمو شل کردم و اونم دستمو پس زد و جای سوختگی‌هامو دید و هین‌بلندی کشید و دستشو جلوی دهنش گذاشت
-با چی سوخته؟
+م‌م‌میل‌ل‌لههه‌ی داغ‌
چیز دیگه‌ای نگفت و شروع کرد پماد سوختگی‌رو به بدنم زد...دستش که به بدنم می‌خورد حس میکردم تو جای سوختگی‌هام سوزن فرو میکنه
+ووویک‌ک‌کتورریااااا....دددرد دااااررم‌م
-چیکار کنم خب؟یکم دیگه تحمل کن الان تموم میشه
روتختی‌رو چنگ میزدم و به خودم میپیچیدم که گفت:آروم باش تموم شد...
نفسمو ول کردم و فشار چشمامو کم کردم...یکم گذشت که صدای میا رو شنیدم
-این چشه چرا رنگش رفت؟
+درد داره خب چیکار کنم؟
-هیچی ولش کن...ویکتور‌‌‌...ویکتور میتونی بشینی؟
+بدددن‌ن‌ن دددرد ددارم‌م‌م‌
-ویکتوریا...بنشونش و بدنشو به خودت تکیه بده تا غذاشو بهش بدم
ویکتوریا اومد رو تختم نشست و منو بلندم کرد و منو به خودش تکیه داد و میا جلوم رو تخت نشست و شروع کرد غذامو دهنم کنه...ظرف که خالی شد بهم گفت:سیر شدی؟اگه بخوایی میتونم برم...
حرفشو قطع کردم:ن‌نه...م...م‌من‌ن‌نووون‌ن
-ویکتوریا بخوابونش...تو پیشش میمونی یا خودم بمونم
ویکتوریا جواب میا رو نداد...میا گفت:اصن برو بیرون من امشب پیش ویکتور میمونم
ویکتوریا بدون حرفی رفت بیرون و میا اومد روی تخت پشت سرم و از پشت بغلم کرد و پشت بدنمو به اون چسبوندم که بیشتر توی بغلش باشم اونم دستشو دورم حلقه کرد و دم گوشم گفت:من پیشتم راحت بخواب
پتومو روم کشید و منم دیگه هیچی نفهمیدم...
صدای ترسیده‌ی کسی باعث شد از جام بپرم و به خودم بیام:جیمز...زود باش ویکتور الان تلف میشه
شقیقه‌هام تیر میکشید...لرز شدیدی کردم و آه آرومی کشیدم که شنیدم:اِما انقد گریه نکن فک کنم هوش اومده...
اون لیام بود و من تو بغل لیام افتاده بودم
-لل...ل‌لیییااام چ...چهه ات‌تفااااق‌قی افت‌تااددههه؟
+هیچی نگران نباش ما حواسمون بهت هست
-فف...فق‌ق‌قط‌ط‌ط جواب‌بمو ب‌ب‌بده
+میا اومد برات صبحونه درست کنه گفت دیشب چیز درست حسابی نخوردی،هیچکی تو اتاقت نبود خودتم صدات درنمیومد.یهو صدای قفل شدن در اتاقتو شنیدیم و هممون ترسیدیم...جیمز و هنری موفق شدن قفلو بشکنن وقتی اومدیم تو دیدیم که اریک با چوب زده تو سرت و بدنت ماهم افتادیم به جونش و بعدم تو دیگه بیدار نشدی...حالام با بچه‌ها داریم بهت رسیدگی میکنیم
جیمز و هنری اومدن اتاقم...جیمز تب‌گیر دستش بود و هنری چسب زخم آورده بود.لیام تب‌گیر رو زیر بغلم گذاشت و دستمو به بدنم چسبوند هنری هم موهامو پس زد و روی شقیقه‌ام چسب زد
یهو ازشون پرسیدم:ام‌م‌مروز چ‌چ‌چندش‌ش‌نبه‌اسسس؟
جیمز:پنجشنبه
میا و اِما دوون دوون اومدن تو اتاق..‌اِما مشخص بود که خیلی گریه کرده چون گونه‌هاش و دماغش و چشماش سرخ بودن،میا هم ترسیده بود.اِما اومد کنارم نشست و دستشو رو صورتم کشید و گفت:خوبی؟
نزاشت جواب بدم و همونطور که هق‌هقه میزد منو کشید تو بغلش و پشت سرمو دست میکشید و موهامو نوازش میکرد
-م‌م‌من‌ن خ‌خ‌خوبم...ن‌ن‌نگگگران‌ن ن‌ن‌نباش
منو از بغلش آورد بیرون و دستاشو قاب صورتم کرد و تو چشمام زل زد:چرا لکنت گرفتی؟دیروز خیلی اذیتت کرده اره؟به محض اینکه از اینجا بری میتونی ازش شکایت کنی
لبخند تلخی زدم و گفتم:من‌ن‌ن به اووون‌ن‌ن فروخ‌خ‌خته ش‌ش‌شدم
نگاهشو غصه‌دار تر کرد و بهم نگاه کرد:تو از اینجا میری من بهت قول میدم...
و پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و چشماشو بست و مدام تکرار میکرد:بهت قول میدم...تو بالاخره از اینجا میری
بعد یه مدت ازش جدا شدم و میا ظرفی که توش سوشی و موچی بود رو مقابلم گرفت:صبحونه و ناهار امروزمونه...
به ظرف چشم دوختم:م‌مگ‌گه س‌س...ساااعت‌ت‌ت چ‌چنددده؟
هنری:داره ظهر میشه...لیام ببین دمای بدنش چنده
لیام تب‌گیر رو برداشت و نگاهش کرد
اِما:لالی؟چنده؟
لیام زیرچشمی نگاهی به اِما کرد و گفت:این چه طرز حرف زدنه
اِما جوشی و عصبی دستاشو مشت کرده بود و دندون قروچه میرفت:برام کاری نداره کل خاندان نداشتتو به باد خر بدم...گفتم چنده؟
لیام پوزخند احمقانه‌ای زد و گفت:اگه نخوام بگم چی؟
اِما بدون معطلی سمت لیام هجوم کرد و شروع کرد کتکش بزنه.با اینکه دختر بود ولی زور زیادی داشت...میا منو کشید تو بغلش.از دعوا همیشه میترسیدم و باعث می‌شد بدنم بلرزه
جیمز داد زد:مگه بچه‌اید؟ول کنید همدیگه رو
میا جیغ زد:بسه دیگه...ویکتور ترسیده
صورتمو توی سینه‌ی میا قایم کردم و لباسشو چنگ کردم،میا تب‌گیر رو برداشت و دم گوشم آروم گفت:نگران نباش تب نداری...اینارو ول کن بیا اتاقم تا بهت غذا بدم
سرمو تکون دادم و باهم بلند شدیم و رفتیم اتاق میا دیدم ویکتوریا هم اونجاست
-عه...بهوش اومد؟
+بالاخره...اونا اتاق ویکتور مث سگ و گربه افتادن به جون همدیگه،من میرم اونا رو سوا کنم تو غذای ویکتور رو بهش بده
ظرفو داد دستش و گفت:حواست بهش باشه بچه رو دست تو سپردم
و من کنار ویکتوریا نشستم...کمکم کرد غذامو بخورم و بعدم دور دهنمو پاک کرد و ظرفو کنار گذاشت و آهی کشید
-اتت...فاق‌ق‌قی افت‌ت‌تادده؟
نگاه تاسف‌بارش رو به چهره‌ی پریشونم انداخت و دستاشو باز کرد:بیا بغلم
نمیدونم چرا ولی مثل ببعی چهاردست‌وپا رفتم تو آغوشش،اونم دستشو دور بازوهای لاغرم حلقه کرد و توی بغلش فشار داد و شروع کرد آروم گریه کنه
کف دستشو روی گونه‌ام گذاشت و با انگشت شصتش آروم صورتمو ناز کرد و روی موهامو بوس کرد
-چ‌چ...چرا گ...گرییییهههه می‌ک‌ک‌کنی؟
+دلم برات میسوزه...کاشکی میتونستم یه کاری برات بکنم که از اینجا بری.تو روز به روز حالت داره بدتر میشه
-م‌من‌ن‌ن...خ‌خو‌‌‌ووو
نتونستم حرف بزنم و به سرفه افتادم که ویکتوریا زد پشت کمرم و وقتی سرفه‌ام بند اومد گفت:هرجوری شده تورو از اینجا میبرم بیرون...دیگه نمیتونم ببینم که تو انقد درد میکشی و نمیتونم بشنوم که انقد از درد داد میزنی و گریه میکنی
خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم و به یه نقطه‌ی نامعلوم خیره شدم
+میخوایی یه چیز شیرین برات بیارم بخوری؟
-ن‌ن‌نه
سرشو به سرم تکیه داد و دیگه هیچی نگفتیم...
○●○●○●○●○●○
ببخشید خیلی طولانی شد ولی دلم نخواست منتظرتون بزارم🌱
پارت بعدی هم خیلی طولانی میشه🙌🏻

با ووت و کامنت بیایید💋🌟

𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽Where stories live. Discover now