part5

33 2 0
                                    

همه‌مون سرمونو سمت اون برگردوندیم
اون داشت بخاطر من گریه میکرد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°
دستشو روی گونم کشید و گفت:تا آخر این هفته قول میدم که از اینجا ببرمت
میا:ویکتوریا بچه شدی؟
جیمز:برو بخواب چرت و پرت نگو...اینجا هیچ راه خروجی نداره
از بغل لیام اومدم بیرون و سرجام نشستم و آروم گفتم:یعنی هیچ راهی؟
اِما:مگر اینکه یکی بیاد از اینجا ببرتت
پوزخندی زدم و گفتم:فکر نکنم کسی بیاد و منو ببره
هنری:فنچ کوچولو ناراحت نباش شایدم یکی اومد و تورو برد
سرمو انداختم پایین:شاید؟؟؟هیچ کسی منو گردن نمیگیره
جیمز که بچه پررو بود گفت:ویکتور دارم جلوی اینا بهت میگم....اگه یکی اومد و تورو برد باید به ما شیرینی بدی
رومو بهش کردم:تو دعا کن من از اینجا برم بهتون شیرینی میدم
لیام:خب دیگه بسه...اِما یه رخت خواب برای این بچه آماده کن تا بخوابه
اِما:توی تختم بخوابه،تو برو یدونه بالشت‌هاتو برا من بردار بیار،جیمز توام یه پتو بفرس
جیمز طبق معمول:در ازای
اِما زیر دندوناش غرشی کرد و رفت سر کشوی اتاقش چندتا دونه شکلات آورد بیرون و گذاشت کف دستش
جیمز:همین؟
اِما:از سرتم زیادیه
رفتم نشستم رو تخت اِما،لیام و جیمز هم رفتن پتو و بالشت بیارن
یکم طول کشید ولی آوردن براش
ویکتوریا اومد کنارم و گفت:اگه چیزی خواستی به اِما بگو تا برات بیاره،یا اتاق منو که میدونی کجاس بیا پیشم و بهم بگو
-باشه نگران نباش
+الانم بخواب،استراحت کن من صبح میام پیشت
-ممنون...
سرمو بوس کرد و گفت:شبت بخیر
-شب توام بخیر
همین که سرمو گذاشتم روی بالشت،خوابم برد

"پاشید دیگه تنبلای بدردنخور"
صدای تق‌تق زدن به در که کار همیشه‌شون بود،گوشامو اذیت کرد و باعث شد از خواب بلند بشم و اِما هم پتوشو کشید تا سرش تا بتونه بخوابه.یه مدتی که گذشت،اریک اومد و یه لگد محکم به کمر اِما زد و سرش داد زد:دختره‌ی بدرد نخور مگه صداتون نمی‌کنیم که کپه گذاشتی؟
اِما پتورو پس زد تا اریک خیالش راحت شد که اون بیداره،بعدم یه نگاه خشمگینانه بهم کرد و رفت.این طرز نگاه برام عادی شده بود چون همیشه اینو میدیدم
اِما:خدا لعنتت کنه...این چه طرز بیدار کردنه؟بخدا حاضرم خیابونی بشم ولی دیگه اینجا نمونم
خیابونی؟
منظورش از خیابونی شدن چی بود؟
یعنی کف خیابون از این خراب شده بهتر بود که اِما مشکلی نداره توی خیابون باشه
سوالمو براش مطرح کردم:اِما منظورت چیه که حاضری خیابونی بشی؟
نگاه کلافه‌طور و خواب‌آلودش رو بهم انداخت و دستش تو موهاش کشید و سرشو خاروند:واقعا میخوایی بگی نفهمیدی؟حالا۱۰سالته ولی احمق که نیستی بچه
از حرفش ناراحت شدم...
آخه به من چه که معنیش رو بلد نیستم
از این طرز برخوردش یجوری شدم و چهرم اینو نشون میداد ولی واکنشی نشون نداد و از اتاق پاشد رفت،توی چهارچوب در با ویکتوریا برخورد بدنی کردن و بدون هیچ حرفی از کنارش رد شد ولی ویکتوریا اومد تو اتاق پیش من...
چهرم که همیشه گویای همه چیز بود،اینبار هم به ویکتوریا فهموند که هنوز از خواب بیدار نشده یه اتفاقی افتاده که باعث شده من ناراحت بشم
اومد جلوم زانو زد و نگام کرد ولی من سرم پایین بود و زمینو نگاه میکردم
-چیشده؟
حرفی نزدم که با دستش،سرمو سمت خودش هدایت کرد
-اِما چیزی گفته که ناراحت شدی؟
فقط سرمو بالا و پایین کردم
-میدونستم ناراحتت میکنه...اون یکم عصبیه.میخواستم دیشب بهت بگم بیایی پیش من بخوابی
پوف کلافه‌ای کشیدم و چشمامو چرخوندم و توی چشماش ثابت نگهداشتم:ویکتوریا...این جمله رو حوالی۱۰۰بار ازت شنیدم که من یه کاری میکنم بعدش میگی میخواستم بهت بگم و من از نتیجش خبر داشتم،مرد باش بیا بگو
-الکی برای من شاخ و شونه نکشا...من نباشم تو از پس خودت برنمیایی...اصن به من چه؟اِما هم هرچی بهت گفته حقته
با خشم بچه‌گونم نگاهش کردم که رفت بیرون.منم با فاصله ازش از اتاق رفتم بیرون...
○●○●○●○●○●○
اینم نیو پارت🌟

ریدرای قشنگم،...اوضاع اینجوری نمیمونه‌هاااا
خیالتون تخخخختتتتت🤭

پارتای قشنگتری توراهه..:))

ولی وقتی که ریدرای این پارت به۶تا برسن...

کامنت و ووت یادتون نره...

𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽Where stories live. Discover now