part16

25 2 16
                                    

دهنم سه‌متر باز موند....
یه رئیس شرکت منو به عنوان سرپرستی قبول کرده؟
°•°•°•°•°•°•°
خودمو زودی جمع و جور کردم و گفتم:ق‌ق‌قرصو ازم گ‌گرفت...میشه ی‌ی‌یکی دیگه ب‌بهم بدی؟
-ببخشید ولی اجازشو ندارم
+ت‌ت‌تروخدا...سرم د‌ددرد میکنه...ق‌ق‌قول میدم چ‌چیزی بهش ن‌ن‌نگم
قرص رو بهم داد و گفت:اها تا یادم نرفته اینو بهتون بگم که برای حدودا یه‌ربع دیگه،یکی از خدمتکارای آقا میاد تا شمارو حموم ببره و بهتون رسیدگی کنه
-مم...ممنون م...من رسیدگ‌گی ن‌ن‌نمیخوام
+این دستوریه که ما از آقای جئون گرفتیم
یه لیوان آب برداشتم و قرص رو خوردم تا سرم آروم بگیره و رفتم داخل اتاق. یکم نشستم با اسباب‌بازی‌هام بازی کردم که یکی در اتاقمو زد و اومد داخل،یکی از خدمتکارای مرد اونجا بود...من نمیدونم یه عمارت کوفتی چقد مگه میتونه خدمتکار داشته باشه
-آقا کوچولو‌‌‌..‌.آقای جئون دستور دادن ببرمتون حموم برای اینکه...
وسط حرفش پریدم:اره...ن‌ن‌نیاز نیس بگ‌گ‌گی میددونم میخ‌خواد منو ب‌ب‌ببره بیرون و‌و‌ولی برو بهش‌ش‌ش بگو ویک‌ک‌کتور غلططط بکنه باه‌هات بیاد ب‌ب‌بیرون
-آقا کوچولو حالا جدا از بحث بیرون رفتن...شما حال روحی خوبی ندارید و بنظر من حموم میتونه بهتون آرامش بده
نمیدونم چرا و چطور ولی خب قانع شدم و باهاش رفتم تو حموم و نیم ساعت بعدش اومدم بیرون و یه لباس آبی پررنگ استین بلند با عکس رنگین کمون و یه شلوار آبی ست همون لباس هم تنم کردم که همون مرده اومد:آقا کوچولو باید موهاتونو خشک کنم
با سشوار موهامو خشک کرد و گفت:امری نیست
-م...ممن‌نون
رفت بیرون و من تنها شدم رفتم ته تختم نشستم و سرمو به تاج تخت تکیه دادم و خوابم برد...
+ویکتور...ویکتور...پسر گلم
یکم تکون خوردم و گفتم:ب‌ب‌بله؟
+پاشو میخواییم بریم رستوران
کوک بود که از سرکار برگشته بود
-م م من جایی ن‌ن‌نمیام
+ساعت۲ظهره...مگه بجز سوپ چیز دیگه‌ای خوردی؟
-ن‌نه
+پاشو لباساتو گذاشتم رو تخت،بپوش بریم
چشمامو مالیدم و از رو تخت بلند شدم،هنوز تو اتاقم بود. اون لباس رو دیدم...یه لباس سفید معمولی بود و یه شلوار لی آبی تیره،تنم کردم که کوک منو دید:خوشگل شدی
توجهی به حرفی که زد نکردم...اومد نزدیکم و گفت:چقد موهات فر و قشنگه...بزار موهاتو درست کنم

(جونگ‌کوک)
دستشو گرفتم که دستمو پس زد...
-بیا بریم اتاقم تا موهاتو درست کنم
+ن‌ن‌نمیخوام
جلوش زانو زدم و با دستام به موهای فرفری و جذابش حالت دادم...من بهش لبخند میزدم ولی اون سرد و بی‌روح بهم نگاه میکرد
-خب کار موهات تموم شد...بیا بریم
منتظر موندم تا جلوتر بره و وقتی راه افتاد در اتاقشو بستم و پشت‌سرش رفتم. یه جفت کفش اسپرت که براش خریده بودم و رنگش آبی بود و خط‌سفید داشت و با جورابای سفیدش ست بود رو پاش کرد و رفت بیرون،در ماشینو براش باز کردم که جلو پیشم بشینه ولی ترجیح داد عقب بشین که پیشم نباشه.خواست در عقبو باز کنه ولی دوباره چشماش سیاهی رفت و پای ماشین افتاد که رفتم زیر کتفشو گرفتم و بلندش کردم
-با این همه لجبازی به جایی نمیرسی ویکتور...وقتی میگم بیا جلو پیشم بشین بگو چشم
+تو ارب‌ب‌باب من ن‌نیستی،م‌م‌منم برده‌ی ت‌ت‌تو نیست‌تم
-بخوام به یه چشم بهم زدن باید باشی
+پ‌پس تو مگ‌گ‌گه همونی نبودی ک‌که میگفت م‌م‌مادوتا رفیق‌ق‌قیم و هیچ‌چوقت روهم دددست بلند نمیک‌کنیم؟
کنترل اعصابم دیگه دست خودم نبود...از بعد رفتن دوست دخترم همه‌چیز زیرورو شد و دیگه نتونستم با خودم کنار بیام.افسردگی و خشم قدیمیم داشت بهم چیره میشد و نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم اونم دیگه بیش از حد داشت زبون میریخت و رو نِروَم میرفت که بازوی لاغر و کوچولوشو توی مشتم فشار دادم که داد بلندی زد و پرتش کردم تو ماشین و درو محکم بستم که از صداش جیغ کشید و در ماشینو قفل کردم...اون توی ماشین تقلا میکرد و سعی داشت با اون لکنتی هم که داره حرف بزنه ولی مشخص بود نمیتونه. با خودم گفتم شاید اگه برم یه لیون آب بخورم حالم بهتر میشه برای همین ویکتور رو توی ماشین تنها گذاشتم و رفتم عمارت که آب بخورم...همین که یه مقدار آب توی لیوان رو خوردم یکی از خدمتکارای مرد که بهش سپرده‌بودم پارکینگ رو تمیز کنه هراسون اومد توی اشپزخونه و گفت:اقای جئون پسرتون توی ماشین بی‌حال افتاده
نگرانش شدم...لیوان رو گذاشتم لب کابینت و دویدم سمت ماشین و دیدم ویکتور افتاده،چشماش بسته ‌است و دیگه تقلا نمیکنه.در ماشین که طرف خودش بود رو باز کردم و جلوش زانو زدم،یکم تکونش دادم ولی بیدار نشد اروم زدم تو صورتش:ویکتور...ویکتور صدامو میشنوی؟
فکر کنم از ترس غش کرده بود،یکی از خدمتکارای خانوم که مشغول آب دادن به گلهای باغچه بود رو صدا کردم و بهش گفتم:یه بطری آب کوچیک توی یخچال هست سریع برام بیارش
حدودا۳۰ثانیه طول کشید که برام اورد تشکر کردم و درشو باز کردم،یکمشو ریختم تو دستم و به صورت ویکتور زدم ولی فایده نداشت...
چاره‌ای نداشتم...بغلش کردم و در عقبو باز کردم و صندلی عقب خوابوندمش کفشاشو دراوردم و پاهاشو بالا بردم و به بدنم تکیه دادم تا خون به مغزش برسه.یکم طول کشید ولی بهوش اومد و گنگ اطرافشو نگاه کرد،نمیدونم اتفاقی بود یا نه ولی اسممو آروم صدا کرد:ج‌ج‌جونگ‌ک‌کوک
-جونم عزیزم
آروم پاشو دادم پایین و کمکش دادم بشینه...نتونستم طاقت بیارم و بغلش کردم،پشت سرشو نوازش کردم و می‌فهمیدم که نفسام داره گوش و گردنشو قلقلک میده
+ج‌ج‌جونگ‌ک‌کوکا...
-منو ببخش ویکتور...قول میدم همه چیو برات تعریف کنم
همونطور که توی آغوشم بود دوباره برش‌گردوندم جلو پیش خودم نشوندمش و درو آروم بستم و خودمم رفتم پشت فرمون و حرکت کردم سمت رستوران مورد نظر
همونطور که رانندگی میکردم نگاهمو به ویکتور دوختم که رنگش پریده بود و فکش میلرزید
-خوبی ویکتور؟
+گ‌گ‌گشنمه
-منو ببخش...همه چیو برات توضیح میدم
+چ‌چ‌چه ت‌توضیح‌حی؟اینک‌ک‌که چرا ک‌ک‌کتکم میزن‌نی؟اینک‌که چ‌چ‌چرا باهام خ‌خشن رف‌فتار میک‌ک‌کنی؟
-ویکتور من میدونم از دستم دلخوری،ولی فقط بهم فرصت بده خودمو بهت اثبات کنم
+چ‌چ‌چیو میخ‌خوایی اث‌ثبات‌ت کنی؟
-اینکه دوستت دارم...اینکه برام باارزشی...اینکه رفیقمی
وسط حرفم پرید:چ‌چ‌چرت و پ‌پرت نگو ک‌ک‌کوک...من ن‌ن‌نه رفیقت‌تم،نه ب‌ب‌براات با ا...ارزشم،ن‌ن‌نه دوستم د‌د‌داری...پ‌پ‌پس این بح‌حثو ت‌ت‌تموش کن
اون حق داشت...
من حتی به خودم زحمت نداده بودم که اگه نتونستم زیاد بهش محبت کنم،حداقل جلوی خودمو بگیرم که فکر و نظرش درموردم عوض نشه.رسیدیم رستوران درو باز کردم که پیاده بشم ولی ویکتور همونطوری نشسته بود
-ویکتور...مگه گشنت نیست؟
با ترس و خشمی که میشد توی چشماش ببینی گفت:ا...اگه پ‌پ‌پدرم و اریک‌ک‌ک‌ و تو با م‌م‌من اینط‌طور برخورد ک‌ک‌کردین من چ‌چطور میت‌ت‌تونم به دنی‌ی‌یای بیرون اع‌عتماد ک‌ک‌کنم؟
من چقد احمقم که حتی نتونستم کاری کنم که ویکتور بهم اعتماد کنه
آه آرومی کشیدم و گفتم:اگه بخوایی میتونی به من اعتماد کنی...توی دنیای بیرون من حواسم بهت هست.فقط بهم فرصت بده خودمو بهت اثبات کنم.ازت خواهش میکنم ویکتور.فقط یه فرصت کوچیک...منو تو هنوز اونقدری باهم آشنا نشدیم که بخواییم درمورد همدیگه قضاوت کنیم.تو شرایط منو قبل از خودت نمیدونی و منم همینطور،پس ا...ازت خوا...هش میک...کنم یه فر...فرصت دیگه
گریم گرفت و اشک روی گونم سر خورد سرمو برگردوندم که ویکتور منو نبینه و نگاهمو به خیابون دادم...واقعا برای خودم متاسف بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم که ویکتور انقد ازم نترسه
سرمو انداختم پایین و هق‌هقه‌ی ریز زدم که حس کردم کسی از پشت شونه‌هامو گرفته و بغلم کرده...
ویکتور بود
برگشتم سمتش و نگاش کردم...
+ب‌ب‌ببخشید کوک...ز‌ز‌زیاده روی ک‌کردم
-نه عزیزم مقصر تو نیستی
و بغلش کردم و گفتم:قول میدم برات جبران کنم
○●○●○●○●○
سیلام سیلام...👋🏻

پارت بعدی خیلی قشنگ براش جبران میکنه...🙂

ووت و کامنت یادتون نره🌟☁️

𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽Donde viven las historias. Descúbrelo ahora