با خشم بچهگونم نگاهش کردم که رفت بیرون.منم با فاصله ازش از اتاق رفتم بیرون،
°•°•°•°•°•°•°•°
چشمم به میز مسخرهی اشپزخونه که طبق معمول برای کل بچههای پرورشگاه صبحونه آماده کرده بودن افتاد...رفتم دنبال جای خالی گشتم که کنار جیمز یه صندلی پیدا کردم
-صبح بخیر جوجه رنگی...مشخصه روز رو به خوبی شروع نکردی
+صبح بخیر
-حوصلههم نداری
هیچی نگفتم چون حق با اون بود...بیحوصله و کسل با اعصاب بهم ریخته
-اشکالی نداره بالاخره اینا تموم میشه...چی میخوری برات بزارم؟
+نمیدونم...میل به چیزی ندارم
-ضعیف میشی...بخور جون بگیری که اگه کسی اومد ببرتت حداقل انقد اوضاعت وخیم نباشه
نیشخندی زدم و اون رفت وسط میز و بچههارو هول داد اونطرف و برای هردوتامون نون تست و شکلات تقریبا آب شده و یکم موز برداشت و یکیشو آورد سمتم
-بخور ترکیب خوشمزهایه
تشکر کردم و یه گاز ازش زدم...
خوشمزه بود
تا تهشو خوردم و بهش گفتم:ممنون...
اون داشت انگشتاشو لیس میزد که دیگه اثری از بقیهی خوراکی نمونه گفت:نوش جونت،راستی با لیام اتاقتو درست کردیم میتونی برگردی اتاقت
+ممنون
از پشت میز بلند شدم و بیاهمیت از اینکه یه عدهای دارن بخاطر صبحونه همو پاره میکنن رفتم داخل اتاقم
دکوراسیونش تقریبا عوض شده بود،کمد و تختم جابجا شده بود و پردهها و فرش تمیز شده بود و روی دیوار یه نقاشی بود
یه قلب که داخلش نوشته شده بود:
My love is Victor
لبخندی روی لبام نشست و روی تخت نشستم.اتاقم بوی تمیزی میداد خیلی وقت بود که این بو رو استشمام نکرده بودم...
به دیوار سفید ترک خوردهی بدردنخور اتاقم خیره بودم و داشتم فکر میکردم که صدای مزخرف اریک کل پرورشگاه رو پر کرد
-همهی شما تنبلا بیایید بیرون
با کلافگی از تخت پاشدم و رفتم بیرون،همهی بچهها دور هم جمع شده بودن و ساکت بودیم
-بتمرگید باهاتون کار دارم
همه کف زمینای سرد نشستیم،سرما از پایین دور استخون نخاعم چرخید و بهم شوک وارد کرد
-امروز خیلیاتون قراره تنبیه بشید...
شاید بگید بابت چی؟
بابت چندتا چیز
مورد اول:دعوا سر صبحونه...مگه قحطی زدهاید؟نمیگید اگه کسی بیاد برای بردن یکی از شما،آبرو و اسم و اعتبار الکی و دروغی که برای خودمون درست کردیم میره؟صدای خندههای یکی از دخترا بالا رفت که چشمش به اریک افتاد و لال شد
-خب بنظر اولین نفر لیست انتخاب شد
و به اون دختر که اسمشو نمیدونستم اشاره کرد که یکی از آدمای اریک اونو کشون کشون از جمع جدا کردن و گوشهای رهاش کردن
-خب بخاطر دعوا سر صبحونه....
و سهنفر که دعواها زیر سر اونا بود و یکیشون دختر بود انتخاب شدن و اونام توسط همون مرد کشون کشون پیش دختر قبلی رفتن...
-خب مورد دوم:تاخیر در اومدن سر میز که اِما و مثل همیشه ویکتور تنبیه میشین
اونا اِما رو کشون کشون بردن ولی من نزاشتم دستامو بگیره از جام بلند شدم و به نشونهی تسلیم دستامو بالا بردم و گفتم:اوکی خودم میرم
اریک نگام کرد:عجیب غریب شدی ویکتور...دوتا تنبیه
با تعجب و همونطور که اشک توی چشمام حلقه شده بود گفتم:برای چی؟
-مشخصا نقشهی فرار ریختی و فکر میکنی که اخراشه ولی
سمتم خیز برداشت و یقهمو چنگ کرد طوری که پاهام اویزون بود
-ولی تا آخر عمرت عروسک منی...با چنگ و دندون تیکه تیکت میکنم
اشک روی گونم ریخت که ولم کرد و جلوی اون همه بچه محکم زد تو صورتم طوری که پخش زمین شدم،درد توی تمام صورتم پیچیده بود و صورتمو حس نمیکردم که صدای آشنایی رو شنیدم
+چته مردک؟زورت به یه بچهی کوچیک میرسه؟
اون هنری بود
-ه...هنری چ...چطور جرئت ک...؟
اومد از رو زمین جمعم کرد و بغلم کرد:هیییشششش...تو رفیق منی
تازه تو بغلش داشتم آروم میشدم که اومد و مارو از هم جدا کرد و یقهی هنری رو گرفت و بلندش کرد.بیجون و نالون گفتم:با اون...کاری...نداشته باش
همونطور که هنری اویزون بود گفت:نگران اون نباش اونم کنار تو شکنجه میشه...
و هنری رو پرت کرد سمت دیوار و صدای بلندی داد،هنری از درد چهرش توهم رفت و داد زد که خودمو کشوندم سمتش و بغلش کردم...
-خب...لوسی،چلسی،اِما میرید طبقهی بالا اتاق۴۰۵که مخصوص شما سهتاست...و هنری،ویلیام،لوکاس تو اتاق۵۰۰و تو ویکتور....تو میری تو اتاق۳۰۰که اونجا من با تو کار دارم
همه هین بلندی کشیدن و صورتاشون سمت من برگشت که انگار صورتمو بارون زده بود. تقریبا همهمون یهبار توی اتاق۳۰۰رفتیم....اونجا خیلی ترسناکه،اون هرکاری که بتونه باهامون بکنه رو توی اتاق۳۰۰میکنه و اکثر وقتا جای من اونجا بود چون به اون فروخته شده بودم
میون اون همه بچه،دنبال ویکتوریا میگشتم...
دیدمش...
تنها کسی بود که توی اون جمع داشت پا به پای من اشک میریخت.شاید سهثانیه نگاهش کردم که صدای اریک رو شنیدم:اینو ببریدش اون اتاق...میام خدمتش
و بلند خندید و تموم دستیاراش هم پابهپاش خندیدن.صدای خندههاشون بیشتر باعث میشد که قلبم درد بگیره...یکیشون اومد سمتم و پشت لباسمو گرفت و بلندم کرد،چون خیلی سبک و کوچولو بودم میتونست منو بلند کنه...وزن من در برابر این غول بیابونی مث وزن پشه در مقابل طوفان بود
باهرقدمی که به اتاق۳۰۰نزدیک میشدیم حس حالت تهوع و تنگی نفسم بیشتر میشد...وقتی رسیدیم درو باز کرد و پرتم کرد تو،که سرم خورد به دیوار و اشکم پاشید بیرون
-چ...چرا هق...این کا...کارو می هق...میکنی؟
+دستورشو گرفتم امریه؟
-ف...فقط ی...هق یکم مهر...ربون تر...هق باش
لبخندی که زد ترسو تو جونم تزریق کرد سمتم قدم برداشت و جلوم وایساد:چششششممممم....الان یه مهربونی نشونت میدم که دوتا نامهربونی از دندههات بزنه بیرون
دوباره از پشت بلندم کرد همینطور که اویزون بودم داد زدم:ولم کن اشغال...
-اوخی ریزه میزهی کوچولو نترس میخوام باهات مهربون باشم
و منو پرت کرد تو دیوار،توی دندههام و شونهام که خورده بود تو دیوار درد شدیدی رو حس کردم...جوری که فکر کردم اونا شکستن.به پهلوم افتادم رو زمین و آخرین چیزی که دیدم کفشای بزرگش بود،دیدم تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
○●○●○●○●○●○
مرسی که هستید♡
اینم عمل به قولم:))پارت بعدی با مستر جانگکوک در خدمتتون هستیم
ووت و کامنت یادتون نره🌟
YOU ARE READING
𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽
Fanfiction°•تمام شده•° سرمو پایین انداختم و زیر لب سعی کردم بگم:ب...ب....ببخش...شید... نمیتونستم درست حرف بزنم ولی کوک حرفمو فهمید و سرشو تکون داد...نگاهشو به من داد و گفت:خداروشکر که میتونی حرف بزنی... آه آرومی کشید و ادامه داد:اون لحظه که داشتم این کارارو...