عشقم کشید بزارم چیکار کنم😐😂😂
°•°•°•°•°•°•°
(۱۰روزبعد)
توی این حدودا۲هفته که پیش کوک بودم بهترین روزای عمرم رو تجربه کردم
رفتیم پارک و قدم زدیم،یه روز بارونی کافه رفتیم،حتی بدون چتر رفتیم زیر بارون خیس شدیم و توی خیابون بدو بدو کردیم و بازی کردیم و خندیدیم،شهربازی رفتیم و کل بازیهاشو سوار شدیم،بستنی رنگیرنگی میخوردیم،سینما سهبعدی و سینمای معمولی رفتیم،باهم مینشستیم لب جدولهای خیابون و مسابقه میزاشتیم که کی در عرض۱دیقه چندتا ماشین میشماره...من ماشینای یکطرف و کوک ماشینای طرف مقابل رو میشمرد،باهم غذا درست کردیم و کل اشپزخونهرو فرستادیم هوا،برام کتاب خوند،حتی یهروز هم منو برد جلسهی کاریش و کل شرکتش رو نشونم داد،میبرد فروشگاه،باهم خرید روزانه انجام میدادیم...دوسهباری رفتیم روی حیاط و مسابقهی ستاره شماری گذاشتیم و من میبردم چون همیشه تعداد ستارههای من از کوک بیشتر بود
حتی بهم گفت بیا از رویاها و گذشته و آینده حرف بزنیم...ما یهطرف دیوار اتاقمون رو از نقاشی آرزوهامون پر کردیم...کوک هم بامن نقاشی میکشید
کوک طبق معمول شب موقع خواب سرمو بوس کرد برام قصه خوند و منم خوابیدم،چراغوی خاموش کرد و چراغ خوابو روشن گذاشت و رفت درو بست
.
.
صدای تق تق توی اتاقم میومد و از خواب بیدارم کرد چشمامو اروم باز کردم که ببینم کیه
کوک نبود
امیلی بود که با کفش پاشنه بلند توی اتاقم راه میرفت با یه ترس عجیبی روی تختم نشستم و خودمو هول دادم به طرف دیوار و پتومو به عنوان سلاح دفاعی روبروم گرفتم
-برای چی اینجایی؟
+با کوک حرف زدم که پیش خودم زندگی کنی
یعنی چی؟
یعنی کوک قبول کرده؟
امکان نداره بخواد همچین کاری بکنه
امیلی داشت کل اتاقمو برانداز میکرد با فیس و افادهی مضحکی که داشت و لب و لوچشو کج کرده بود و چشماشو مدام میچرخوند میگفت:چه اتاق دمده و قدیمی... چه دکوراسیون کلاسیک و بی کیفیتی حالم بهم خورد... چه لباسای بدرد نخوری اینارو سگ تنش نمیکنه...چقد لباس از مد افتاده داری بچه... من یه اتاق خوشگلتر و سلطنتی برات درست میکنم به شرطی که باهام بیایی
-نمیام
+ پیشنهاد دیگه ای هم برات دارم بهترین غذاهای آمریکا با سراشپز اختصاصی خودت حالا نظرت چیه؟
-نمیام
+ بیخیال پسر
-اگه دنیارو هم بریزی به پام من کوک رو تنها نمیزا...
با شتاب در اتاقم باز شد و کوک رو دیدم از خوشحالی میخواستم اکلیل بالا بیارم،چشمام گرد شد و خواستم برم بغلش کنم ولی همین که از تخت پاشدم و دویدم طرفش امیلی با دستش جلوی راهمو گرفت
+اون با تو هیچ نسبتی نداره ويكتور
دو قدمی عقب رفتم و با چشمای اشکی نگاه به امیلی سنگدل کردم
×وی... عزیزم... میخوایی بیایی اینجا؟
کوک از چشماش غم میبارید،توی چهارچوب در زانو زده بود و آغوششو برام باز کرده بود با توان کمی که داشتم امیلی رو هول دادم طرف دیوار و خودمو تو بغل کوک جا دادم
-ترو...خدا نزار م...منو ازت بگ...بگیرن
×نگران نباش ویکتور دوباره لکنت میگیری
-حاضرم ت...تا آخر ععمرم لللکنت داشته بباشم اما پپپیش تو زندگی کنم...
اشکام امونمو برده بود.تازه توی بغل کوک به آرامش رسیده بودم که دستی روی شونم نشست و منو پس کشید و کوک ازم جدا شد که ناخواسته داد کشیدم
یکی پشت سر کوک وایساده بود که سهبرابرش بود و شونههاشو محکم گرفته بود،مشخص بود کوک دردش گرفته
-هی ششونشو ول ککن اون داره دددرد میکشه
سریع از جیبش یه اسلحه درآورد و روی سر کوک گذاشت که داد زد:یه کلمه دیگه صداتون دربیاد یه گلوله حروم این پسره میکنم
و جلوی دهنشو با اون دستای پهنش گرفت
امیلی:خب ویکتور وقت رفتنه
-پپپس انتخاب خخودم چی مممیشه؟
+اصن اهمیتی نداره...من میخوام زندگی خودمو به حالت قبل برگردونم
نگاه پردردمو به چشمای مشکی کوک دوختم که زیر دست اون مرد داشت خفه میشد و نگاهش اینو میرسوند که چقد میترسید بهش شلیک بشه
تموم خاطراتمون با چشمامون رد و بدل شد...دنیا دیگه داشت برام تموم میشد،انگار همهچی داشت از هم میپاشید.قلبم سینمو میلرزوند و حالم بدترین حالت ممکن بود.تصور اینکه من دیگه کوک رو نمیبینم برام دردناک بود و دنیای بدون کوک بجز درد و غم و غصه هیچچیز دیگهای برای من نداشت...
اگه منو از کوک جدا میکردن،دیگه کسی نبود که بهمن غذا بده،توجه کنه،رسیدگی کنه،بهم عشق بده....
+بیا بریم
-صصبر کن...من میخوام بببرای آخرین بار هم که شده کککوک رو ببغل کنم
+فقط ده دیقه وقت داری...بعدشم دخلشو میاریم که دیگه خیال برگشتن به سرت نزنه
ما رو ول کردن و از اتاق رفتن سمت سالن اصلی و من طرف کوک دویدم و خودمو تو بغلش انداختم...جفتمون از گریه دیگه نمیتونستیم نفس بکشیم،احساس میکردم که من دارم تب میکنم ولی کوک داره یخ میکنه اینو میتونستم از بازوهای لختش بفهمم
○●○●○●○●○
خب دوستداشتنیهای من❤️اینم یه پارت دیگه برای امشب
فردا هم دوتا پارت میزارم
شماهم لطف کنید دست پر بیایید ووت و کامنت و این حرفا😁🤍💛
YOU ARE READING
𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽
Fanfiction°•تمام شده•° سرمو پایین انداختم و زیر لب سعی کردم بگم:ب...ب....ببخش...شید... نمیتونستم درست حرف بزنم ولی کوک حرفمو فهمید و سرشو تکون داد...نگاهشو به من داد و گفت:خداروشکر که میتونی حرف بزنی... آه آرومی کشید و ادامه داد:اون لحظه که داشتم این کارارو...