این جمله برام دلگرم کننده بود و زیر۳۰ثانیه توی خواب غرق شدم...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
با بالا کشیده شدن موهام با شوکزدگی و ترس چشمامو باز کردم
-پسرهی اشغال بیهمهچیز...همهی بچههای پرورشگاه دارن کار میکنن تو کپهتو گذاشتی(خدانکنه البته)
ویکتوریا از پیشم رفته بود و اون بازم منو تنها گیر آورده بود
همراه با دستش از جام بلند شدم که کمتر دردم بیاد ولی از درد سرم تیر کشید و داد زدم:ترو...تروخدا م...موهامو ول کن
به محض ول کردن موهام،محکم زد تو صورتم جوری که دوباره روی تخت پرت شدم ولی اون دوباره منو از رو تخت بالا کشید و محکم منو کوبید تو دیوار که "آخ"بلندی گفتم،دستامو برد بالا سرم با یه دستش دستامو نگهداشت و شروع کرد با زانو بزنه توی شکمم...
بخاطر اینکه دیشب نتونستم شیشههای کل پرورشگاه رو تمیز کنم تنبیه شدم و بهم غذا ندادن،امروزم که اجازهی غذا خوردن رو نداشتم و خیلی گشنم بود و معدم خالی بود و هرلحظه امکان داشت که با ضربهی بعدی توی صورتش بالا بیارم که همینطورم شد و تموم اسید معدم و استفراغم ریخت رو صورت و هیکل بزرگ و بدقوارش،انقدر شدید عوق میزدم و بالا میاوردم که ویکتوریا صدامو شنید و اومد اتاقم...
اون بالاخره دستامو ول کرد و عقب رفت و منم با بیحالی افتادم زمین
-لاشییییی....این چه کاریهههه؟
داد زدنش باعث شد شیشههای اتاق بلرزه...از شدت گشنگی و بیحالی روی خرابکاریهای خودم افتادم،از دلدرد تو خودم مچاله شدم که ویکتوریا اون مرد رو از اتاق بیرون کرد و اومد سمت من و کولم کرد و منو برد تو حموم،بیجون توی بغلش بودم و اون داشت بدنم میشست و منو تمیز میکرد
چشمامو بسته بودم و سرم روی شونههاش افتاده بود انقد جونی برای حرکت نداشتم که ویکتوریا فکر کرد بیهوش شدم...دستشو آروم روی صورتم کشید و چندبار جای دستشو روی صورتم عوض کرد و با نگرانی صدام کرد:ویکتور...ویکتور بیداری؟
"هوم"ارومی گفتم که خیالش راحت شد و کارشو کرد...
به خودم که اومدم فهمیدم دیگه لباسام تنم نیست،دستمو ضربدری روی بالاتنهام گذاشتم و گریه کردم:ویکتوریا لباساااامممم
-یه دیقه آروم بگیر الان تنت میکنم...کل لباساتو کثیف کرده بودی
بدنمو زیر دوش شست و همونطور که توی بغلش بودم منو انداخت روی بدنش و حولهی سفید نرمالو رو دورم حلقه کرد و منو روی دستاش گذاشت و از حموم رفتیم بیرون
-میتونی بشینی روی تخت؟
سرمو تکون دادم و اونم منو نشوند لبه تخت...حولمو محکم دورم گرفتم،اتاقم بخاری یا شوفاژ نداشت و خیلی سرد بود و همین باعث شد مثل یه گنجشکی که توی برفا گیر کرده بلرزم
ویکتوریا چندتا لباس گرم آورده بود و اول بدنمو خشک کرد بعدم یه کلاه پشمی کشید تو سرم که آب موهام نریزه و بعدم لباسامو تنم کرد و با همون حولهای که به تنم بود شروع کرد بکشه تو سرم و موهامو کامل خشک کرد و بعد که کارش تموم شد بیانرژی افتادم رو تخت
-تحمل کن الان میرم یه چیزی برات میارم که بخوری
سریع از اتاقم رفت بیرون منم تنها شدم...
چشمام تار میدید و سرم گیج میرفت،بیجون هقهقه میزدم و اشکام روتختیمو خیس کرد،تموم دستگاه گوارشم داشت میسوخت و بدنم درد میکرد
حدودا وقتی که۷سالم بود منو آوردن اینجا و من۳ساله که دارم زیر دست این مرد کبود میشم،از وقتی که اومدم اینجا حدودا۱۰تا بچهرو به سرپرستی قبول کردن و اونارو بردن،کسایی مثل ویکتوریا و چندتا پسر۱۵،۱۶سالهی دیگه آمارگیر بودن و فهمیدن که اونا الان حالشون خوبه و توی ارامشن
منم به این امید بودم که بالاخره یکی منو گردن میگیره ولی با این وضعیت داغون من، فکر نکنم کسی بیاد و منو با خودش ببره یه جایی دورتر از اینجا
منو کتکم نزنه
مواظبم باشه
بهم اهمیت بده
برام لباسای قشنگ بخره
بهم غذا بده
بزاره بازی کنم
شبا تو یه اتاق گرم بخوابم
بغلم کنه
منو بخندونه
یهو به خودم اومدم و پیش خودم گفتم که چرا من باید کمبود یه همچین چیزایی رو داشته باشم؟
حدودا نیم ساعت بود که داشتم این فکرارو میکردم ولی ویکتوریا نیومد،خودمو از روی تخت جمع کردم و بلند شدم ولی دستمو به دیوار گرفته بودم که نیوفتم...
به هر زحمتی که بود خودمو رسوندم دم در و درو باز کردم و آخرین چیزی که دیدم،این بود که لیام(یه پسر۱۶سالهی موبور و چشم مشکی و لاغر و قدبلند)دوید سمتم و دنیا جلوی چشمام سیاه شد...
○●○●○●○●○●○●○●○
پارت دوم رو هم آپ کردیم
.
.
.
.
ووت و کامنت یادتون نره
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽
Fanfic°•تمام شده•° سرمو پایین انداختم و زیر لب سعی کردم بگم:ب...ب....ببخش...شید... نمیتونستم درست حرف بزنم ولی کوک حرفمو فهمید و سرشو تکون داد...نگاهشو به من داد و گفت:خداروشکر که میتونی حرف بزنی... آه آرومی کشید و ادامه داد:اون لحظه که داشتم این کارارو...