°•°•°•°•°•°•°•°
(جونگکوک روز رفتن به جلسه)
چشمامو که باز کردم توی تخت خوابم نبودم...
با ابهام اطرافمو نگاه کردم
اوه فاک...من توی دفتر کارم خوابم برده...
به ساعت مچیم نگاه کردم۶صبح بود
خب حداقل به موقع بیدار شدم
کل میزم رو دیشب بهم ریخته بودم...
سردرگم بودم که گوشیم زنگ خورد
"نامجون"
-الو سلام
+سلام پسر چطوری
-خوبم...چهعجب بعد این همه مدت به ما زنگ زدی...خبریه؟
+یکشنبه هفتهی دیگه که تعطیله مهمونی گرفتم...آدمای سرشناس و خفنی مثل تورو دعوت کردم
-امروز چند شنبهاس؟
+امروز که...فک کنم چهارشنبه باشه
-اره درسته...تقویم روبروی منم چهارشنبه رو نشون میده
+میایی دیگه؟
-اوکی فقط چطور از آمریکا بیام کانادا؟
+بلیط گرفتم به دستت میرسه...فقط بلیط برا دونفره
-چرا دونفره؟
+به یکی زنگ زدم که بیاد گفت نمیتونه،جایی دیگه جلسه داره دوتاشو برا تو میفرستم...خواستی یه همراه بیار
-نامجون...
+چیه؟
-با عقل خودت بگو که من کیو به عنوان همراه بیارم؟
+چمیدونم...یه دختر نانازی داشتی،دوست دخترتم هست
-دختره ازدواج کرد...دوستدخترمم کات کرد
+چرا؟رفت با یکی دیگه؟
-خوشم میاد باهوشی...
+خب...حالا همراه هم پیدا نکردی اشکال نداره ولی قبلش بهم خبر بده
یادم اومد که ممکنه برم و یه بچهی کوچولو برای خودم از پرورشگاه بیارم
-شایدم اوردم نمیدونم...ولی خبرت میکنم
+حله...خب کاری نداری؟
-نه خدافظ
+خدافظ
قطع کردم
سریع بلند شدم و بدون اینکه دفترم رو مرتب کنم از اونجا زدم بیرون
رفتم داخل دستشویی اتاقم و دست و صورتمو شستم و مسواک زدم،بعد رفتم بیرون و جلوی آینه موهامو شونه زدم و بهش مدل دادم
از توی کمد کت و شلوار مشکی همیشگیم رو که توی مراسمای رسمی یا اینطور مواقع میپوشیدم رو برداشتم و تنم کردم،عطر ملایمم رو روش خالی کردم و از اتاقم اومدم بیرون...طبق معمول،صبحونم رو میز اشپزخونه حاضر بود چون تایم داشتم یه صبحونهی مفصل خوردم و میزو جمع و جور کردم و سریع از عمارت زدم بیرون
یکی از آقایون توی عمارت ماشینم رو آماده کرده بود،سوئیچ رو از جیبم درآوردم و سوار شدم...
لوکیشنی رو که باید میرفتم رو چک کردم...از عمارت تا اونجا حدودا۲۰دیقه راه بود.توی راه با آهنگ خودمو سرگرم کردم و به محوطهی جلسه رسیدم
چندتا بادیگارد و محافظ دور ساختمان بودن،همین که رسیدم شخصی جلوی ماشینمو گرفت و گفت:خودتونو معرفی کنید
-جئون هستم
+خوشاومدید...اجازه بدید که ماشینتون رو به پارکینگ ببرم
پیاده شدم و سوئیچو دادم دستش:مراقبش باش
+چشم قربان...بفرمایید همکاران راهنماییتون میکنند
سرمو تکون دادم و رفتم جلوتر.درش مثل در قصر بود و محوطهی باز و دلبازی داشت...
مسیر سنگفرشی که با چمن های کوتاه و گلهای مختلف تزئین شده بود و وسط اون مسیر سنگفرشی،حوض خیلی بزرگی با مجسمهی فرشته داشت...معلوم نبود اینجا محل جلسهاست یا عمارت
وارد که شدم چندنفری که به ردیف وایساده بودن جلوم خم شدن و خوشآمد گفتن منم متقابلا تعظیم کردم و وارد شدم...
چند قدمی جلو رفتم که یه مرد همقد خودم ولی لاغرتر با موهای موج دار چتری اومد سمتم و گفت:جناب جئون؟
-خودم هستم بفرمایید
دستشو سمتم دراز کرد که دست بده:جانگ هستم...از آشنایی با شما خوشوقتم
YOU ARE READING
𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽
Fanfiction°•تمام شده•° سرمو پایین انداختم و زیر لب سعی کردم بگم:ب...ب....ببخش...شید... نمیتونستم درست حرف بزنم ولی کوک حرفمو فهمید و سرشو تکون داد...نگاهشو به من داد و گفت:خداروشکر که میتونی حرف بزنی... آه آرومی کشید و ادامه داد:اون لحظه که داشتم این کارارو...