°•°•°•°•°•°•°
(ویکتور)
باهم رفتیم داخل عمارت و از دیدن اون ساخت قشنگ و داخل سرجام میخکوب شدم و به اون عمارت قشنگی که روبروم بود خیره شدم
+بیا ویکتور...میز آمادست
نتونستم بقیهشو کامل ببینم و رفتم دنبال جونگکوک و با دیدن آشپزخونهی مجلل و شیک و تمیزش برگام ریخت...میزش از خوراکی پر بود،برام صندلی پشت میز رو کشید و گفت:بیا بشین ویکتور
رفتم و روی صندلی نشستم و خودشم روبروم نشست
+از هرچی،هرچقد دوست داری بردار بخور
-یعععنی م...محددوددیت نددارم؟
+اینجا برای شما هیچ محدودیتی وجود نداره...راحت باش اینجا دیگه مال منو توعه
از حرفاش متعجب بودم که چرا این کارو میکنه خوشحال بودم انقد بهم توجه میکنه که گفت:شروع کن ویکتور،میخوایی برات بزارم؟
حس خجالت داشتم برای همین سرمو تکون دادم که خودش برام غذارو کشید و گفت:بفرما...بزار غذاتو دهنت کنم
اومد نزدیکم و بشقابو دستش گرفت و شروع کرد غذامو دهنم کنه...قاشق اولو که خوردم،طعمش خیلی خوب بود
چندسالی میشد که غذای خوشطعم نخورده بودم.جدا از بحث غذا،اون بنظر پسر مهربونی بود...از تموم مخلفات روی میز بهم میداد و اگه میدید دور دهنم کثیف شده با دستمال پاکش میکرد...احساس میکردم که داره تلاششو میکنه که دلمو بدست بیاره و بهم احساس امنیت بده
توی عمرم تاحالا انقد غذا نخورده بودم
-مم...ممننون آ...آققاای ک...کوووک سسسیر ششددم
+نوش جونت عزیزم فقط صبر کن ببینم....آقای کوک؟؟چرا لفظ آقا رو بکار بردی؟مگه من غریبهام؟
بااینکه داشت با لحن آروم حرف میزد ولی منو ترسوند و صدام لرزونتر شد:بب...ببخخششیدد للل..لططفااا ممم...منو ت...تننبب....
انقد صدام میلرزید که نمیتونستم حرف بزنم ولی پسره فهمید که من میخوام چی بگم برای همین انگشت اشارهشو روی لبام گذاشت:هییشش نیاز نیست چیزی بگی ویکتور،گوش کن ببین بهت چی میگم...
جلوم زانو زد و دستامو گرفت و گفت:مورد اول اینکه منوتو در مرحلهی اول دوتا رفیق صمیمی و شش دانگیم و یه رفیق واقعی همیشه هوای رفیقشو داره پس نیازی نیست نگران چیزی باشی...مورد دوم اینکه دوتا رفیق هیچوقت روی همدیگه دست بلند نمیکنن مگر اینکه از سر رفاقت بخوان بزنن سر شونههای همدیگه
و دستشو آروم زد روی شونم
و ادامه داد:من هیچوقت نمیام پسر عزیزتر از جونم رو تنبیه کنم...تو الان یه بخش خیلی حیاتی و مهم از زندگی منی و من همیشه مواظب بخش حیاتی زندگیم هستم
حرفاش منبع دلگرمی بود برام....
+از این به بعدم منو کوک صدا کن...تو پسر منی.الانم پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم
تعجب کرده بودم از اینکه من اتاق جداگونه دارم...دستمو گرفت و باهم رفتیم از اشپزخونه بریم بیرون و از پلههای عمارت رفتیم بالا.پشت یه در وایسادیم که گفت:درو خودت باز کن
دستگیرهی درو گرفتم که دستگیرهاش سرد بود و باعث شد بلرزم و زانوم خالی کرد،دستم از دستگیره ول شد و داشتم سقوط میکردم که کوک زیر کتفمو گرفت:خوبی؟
-سسسردددم شششددد وووگرنننه خ...خوبم
خودمو جمع کردم و آروم درو باز کردم که با دیدن اون اتاق قشنگی که برام درست کرده بود ذوق کردم و بالا پایین پریدم و درجا میزدم...کوک از دیدن واکنشم ذوق کرده بود و میخندید
+دوسش داری؟
ناخوداگاه پریدم تو بغلش و با اون زور کمی که داشتم تو بغلم فشارش دادم که بهم گفت:برو پسر کوچولوی من...این از الان به بعد اتاق شماست...برو استراحت کن هروقت خواستی بگو تا بریم برات لباس بخرم
-بببنظرت امروز بببریم؟
+باشه فقط قبلش من باید برم دوش بگیرم و لباسمو عوض کنم و بیام...برو اتاقت
-ببباشه
رفتم اتاقم و درو بستم و بازم به اتاق خیره شدم...قدم برداشتم و سمت وسیلههاش رفتم و همهچیزو با ریز و جزئیاتش نگاه کردم...همهچیزش اوکی بود فقط لباس نداشتم که اونم گفت برام میخره...
رفتم طرف تخت و روش دست کشیدم،نرم و گوگولی بود روش نشستم حس خوبی میداد برای همین روش دراز کشیدم...جای شلاقا و زخما هنوز میسوختن و گزگز میکردن برای همین ترجیح دادم بشینم و بیخیال خوابیدن بشم.چندتا از عروسکا و ماشینایی که کوک برام خریده بود رو ریختم اطرافم و شروع کردم باهاشون بازی کنم،حس میکردم که تازه دارم به بچگیکردنام میرسم و الان از یه زندگی خوب برخوردارم ولی خب نمیشه از همین اول قضاوت کرد چون من هنوز کوک رو نمیشناسم...البته اون داره سعی میکنه باهام دوست بشه
حدودا یکساعتی از بازی کردنم گذشت که احساس تشنگی کردم،در اتاقمو باز کردم و رفتم بیرون بنظر همهچی آروم میومد،از پلههای عمارت رفتم پایین و رفتم طرف اشپزخونه و یه ماگ کوچیک برداشتم و خواستم آب بخورم که یه زن غریبهی چاق کوتاه اخمالو رو دیدم که با عصبانیت داره نگام میکنه و این باعث شد که بترسم...سرم داد زد:تو کی هستی غریبه؟به چه اجازهای به عمارت جئون وارد شدی؟
داد زدنش باعث شد بدنم بلرزه...با لکنت و ترس گفتم:مممن...
خندهی بلندی کرد و گفت:نصفه زبون هم که هستی
دلم شکست...اشکم گونمو خیس کرد ولی هیچی نگفتم چون نمیتونستم حرف بزنم
-اینجا مگه جای بچهاس؟انقد نفهم و بیعقلی که نمیدونی وارد عمارت چه کسی شدی...برو گمشو بیرون دیگههم پیدات نشه
مچ دستمو محکم گرفت جوری که ماگ از دستم ول شد و هزارتیکه شد.از ترس بلند گریه افتادم و جیغ زدم که دستمو طرف خودش کشید و خواست از عمارت بیرونم کنه...نمیتونستم از پسش بربیام چون من زوری نداشتم که صدای کوک رو شنیدم:هی خانوم داری چیکار میکنی؟
زنه با صدای کوک سرجاش میخکوب شد و بهتزده به کوک چشم دوخت که کوک همونطور که از پلهها میومد پایین باصدای بلند گفت:این پسر منه...بهچه حقی داری از عمارت بیرونش میکنی؟زورت به بچهی من رسیده؟
زنه دیگه جرئت حرف زدن نداشت،با همون لکنتی که داشتم گفتم:ککوک اون بببه من گفت نننصفه زبون
نگاه کوک جوری شد که خودمم ترسیدم چه برسه به اون زنه
کوک سهمتری اون وایساده بود و سرش داد زد:ول کن دستشو...ویکتور بیا بغلم
سمتم زانو زد و آغوششو برام باز کرد.دستمو که ول کرد دویدم سمتش و توی آغوشش رفتم.الان دیگه احساس امنیت رو با وجود کوک داشتم.کوک یکم منو از بغلش فاصله داد و رو به زنه گفت:میری اینو به تموم خدمتکارای توی عمارت میگی که ویکتور پسر منه،هررفتار تند و بیجایی از سمت هرکدوم از خدمتکارا بهسمت ویکتور ببینم اخراجش میکنم یا حداقل تا یکسال باید برام مفت و مجانی کار کنه...شماهم چون رفتار تند زیاد ازت دیدم ترجیح میدم اخراجت کنم...تا فردا۱۰صبح باید وسیلههاتو جمع کنی و بری
زنه که برگاش ریخته بود رفت سمت یه اتاقی و درو بست...نگاهمو سمت کوک دادم و بازم بغلش کردم:ممممنون ککوک تتتو خیلی ممهرببونی
صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم و گفت:تا من هستم هیچکس حق نداره بهتو آسیبی بزنه بهت قول میدم
از بغلش اومدم بیرون دستام رو شونش بود و اونم دستشو به پهلوهام گرفته بود:و...ولی کوک ا...اون از کککار بیکار مممیشه...من ققول میدددم دیگه حححرف نزنم
اشک سرخوردهی روی گونمو پاک کرد و گفت:اینجا مال منو توعه...اصلا این حرفو نزن هرچی دلت خواست بگو
-لللکنت زبون مممن باعثث شد کک....
+هییششش نمیخواد چیزی بگی...حرف زدن تو زیباترین مدل حرف زدن دنیاس...حالا دوست داری برات لباس بخرم؟
-بباشه فقققط من برم اتتاقو مرتتب کنم
+باشه زود بیا
○●○●○●○●○●○
تقدیم چشمای قشنگتون💜😘ووت و کامنت یادتون نره بوس بهتون 💋☁️
YOU ARE READING
𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽
Fanfiction°•تمام شده•° سرمو پایین انداختم و زیر لب سعی کردم بگم:ب...ب....ببخش...شید... نمیتونستم درست حرف بزنم ولی کوک حرفمو فهمید و سرشو تکون داد...نگاهشو به من داد و گفت:خداروشکر که میتونی حرف بزنی... آه آرومی کشید و ادامه داد:اون لحظه که داشتم این کارارو...