°•°•°•°•°•°•°•°•°
(ویکتور)
با حس اینکه یه چیز تیز از گیجگاهی و وسط سرم کشیده شد بیرون تکونی خوردم و از شدت تکون خوردنم،خودم ترسیدم
نور اتاق زیاد بود و چشمام درد گرفته بود که صدای آشنایی رو شنیدم:هنری برق اتاقو خاموش کن
دستمو روی دوطرف گیجگاهی سرم گذاشتم و آروم ناله کردم
اتاقم تاریک شد
یکی از همونا که اطرافم بود گفت:ویکتوریا کجا موند؟این بچه هیچی نخورده
نمیدونم چند نفر دورم بودن ولی یکی اومد و منو کشید تو بغلش و سرم رو شونش بود،ترسیده بودم نمیدونستم این کیه که من تو بغلشم...آروم هقهقه زدم
-ت...ترو...هقهق...تروخدا م...منو ا...هقاذیت نکن
+ویکتور نترس منم "لیام"ما کنارتیم
-م...ما ی...یعنی کی؟
+منم،هنری هم اینجاست،میا و اِما هم کنارتن...
حرف دیگهای نزدم و بیحال و بیانرژی بودم که صدای قدمهایی رو سمت اتاقم شنیدم.از ترس اينکه اون مرد ظالم و بدترکیب باشه خودمو مثل گنجشک تو بغل لیام قایم کردم که میا گفت:بالاخره ویکتوریا اومد
چشمامو باز کردم و سرمو طرف در برگردوندم که ویکتوریا رو دیدم...اون با یه بشقاب توی دستش توی چهارچوب در وایساده بود رو به میا گفت:چرا برق خاموشه؟
بجاش هنری جواب داد:چشماش درد گرفت...تو چرا انقد طولش دادی؟
ویکتوریا همونطور که میومد سمتم جواب داد:کور بودی؟ندیدی با جیمز دعوام شد؟
کنارم دوزانو نشست و لیام منو به بدن خودش تکیه داد،توی بشقابو که نگاه کردم دیدم برام مرغ و سبزیجات درست کرده
-ببخشید چیز دیگهای توی یخچال نبود
+ازت ممنونم
آروم آروم غذامو دهنم میکرد
اگه بخوام آدرس بچههارو بدم اینجوری میشه که:هنری یه پسر۱۴سالهی شر و شیطونه و از درودیوار پرورشگاه میره بالا آمار همه رو هم داره،متوسط اندامه و موهای لخت داره،چشماشم درشت و مشکیه
میا یه دختر۱۶ساله همبازی ویکتوریا،بور و چشم رنگی و نسبتا تپلوعه
YOU ARE READING
𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽
Fanfiction°•تمام شده•° سرمو پایین انداختم و زیر لب سعی کردم بگم:ب...ب....ببخش...شید... نمیتونستم درست حرف بزنم ولی کوک حرفمو فهمید و سرشو تکون داد...نگاهشو به من داد و گفت:خداروشکر که میتونی حرف بزنی... آه آرومی کشید و ادامه داد:اون لحظه که داشتم این کارارو...