part18

16 3 6
                                    

°•°•°•°•°•°•°
چندثانیه‌ای سرمو از تو سینش اورد بیرون و نگام کرد که حالم تقریبا خوبه ولی کوک برخلاف من داشت اشک میریخت
+حالت خوبه عزیزم؟
باورم نمیشد که داشت برام اشک میریخت
میخواستم بگم"آره من خوبم نگران نباش...ولی با کلی زور زدن و تلاش کردن فقط تونستم بگم"آ‌‌‌...آ...آر...ره"
این طرز حرف زدنم خیلی بد بود که دوباره همون صدای خنده رو شنیدم،پسره بلند داد زد:هه نگاش کنید...نصفه زبونم که هست
کوک سرشو سمت اون پسر حدودا۱۷ساله‌ای که منو ترسونده بود برگردوند و منم دیدمشون.‌‌..یه اکیپ ۴پسر بودن و میشه گفت همسن بودن و داشتن به من میخندیدن
دیگه مطمئن شدم که این طرز حرف زدنم بد نیست...افتضاحه
یه فاجعست
مایه‌ی آبرو ریزی و خجالته
بدترین و لجن‌زار ترین طرز حرف زدن متعلق به من بود
یکیشون بهم نزدیک شد،با یه دستاش سرمو بالاتر سمت سر خودش اورد و انگشت اشاره‌‌ی اون دستشو روی تیغه‌ی بینیم کشید و گفت:هی...تو همون پسر مریض و بدبخته‌ی توی پرورشگاه نبودی که هروقت ما از اونجا میرفتیم فقط بای بای میکردی؟
تازه فهمیدم که اونا پسرای پرورشگاهن
خیلی خجالت کشیدم....
اون بلند این حرفو زد و کل رستوران فهمیدن...
دلم میخواست همون موقع بمیرم
خدایا چرا منو نابود نمیکنی؟
کوک با دیدن اون و شنیدن حرفاش،منو کول کرد و روی صندلی نشوند و گفت:الان میام همینجا بشین
رفت سراغ پسرا
ک:چی میگی جغله؟
-بین این همه پسر...یه نصفه زبون رو به سرپرستی گر...
کوک نزاشت پسره حرفشو تموم کنه و صاف خوابوند تو گوشش
ک:نصفه زبون خودتی عوضی
یکیشون که هم‌قد کوک بود دوستش که تو گوشی خورده بود رو هول داد اونطرف و دستشو روی شونه‌ی کوک گذاشت و گفت:ببین داش
که همون موقع کوک دست پسره رو از رو شونش پرت کرد اونور و گفت:من داداش توی آشغال نیستم...
پسره بااینکه از کار کوک شوکه شده بود ولی خودشو جمع کرد و گفت:ببین حالا هر خری که هستی اصن برا من مهم نیست...با ما درنیوفت برات بد میشه.بعدشم این کار ماعه که همچین کسایی رو مسخره کنیم
کوک که نگاهش جدی تر از قبلش شده بود گفت:باهرکسی این کارو میکنید به من ربطی نداره...به پسر من حق نداری کاری داشته باشی،خم به ابروش بیاد از موهات آویزونت میکنم
نیشخند بلندش مث چاقو تو بدنم فرو رفت:هه...این پسره‌ی پرورشگاهی شده پسر تو
و بعد اومد داد بزنه که همون موقع یه توگوشی خوابوند تو صورت پسره که دیگه صداش درنیومد و شوک‌زده شد...کوک انقد ترسناک به پسره نگاه میکرد که اصن نیازی نبود کوک حرفی بزنه ولی یکی دیگشون اومد سمتم و گفت:گفتی از مو اویزون میکنی
و موهامو دو دستی توی مشتش گرفت و کشید که جیغ بلند و گوش خراشی کشیدم که یهو موهام آزاد شدن...سرمو بالا آوردم دیدم کوک کنارمه و خیلی عصبیه و نفسای تند تند و پشت سر هم میکشه...سمت پسره هجوم برد و با یه دستش موهای پسره رو گرفت کشید و از زمین کشیدش بالا،پسره داد میزد:تروخدا ول کن غلط کردم...اااااخخخخخ ول کن لاشی...
کوک پسره رو نزدیک خودش کرد و گفت:ولت کنم اره؟؟؟
پسره رو تو همون حالت سمت در خروجی برد و پرتش کرد بیرون که همون لحظه بقیه پسرا از رستوران فرار کردن.صدای همهمه‌ی آدما رومخ‌ترین چیز برام توی اون لحظه و موقعیت بود و کوک با نگاه کردن به من اینو فهمید چون اخم کرده بودم و در گوشامو با انگشتای اشارم گرفته بودم و اشکام روی گونم خشک شده بودن.همون موقع گارسون رو صدا زد و گفت:غذامونو میبریم...چندتا سسم بزار روش
و دست کرد تو جیبش و انعام پسره رو داد و رفت سر صندوق،پولو حساب کرد و پیتزامون رو تحویل گرفت.دست منو گرفت و رفتیم تو ماشین
کوک خیلی بیش از حد عصبی شده بود...سرشو به فرمون ماشین تکیه داد و چشماشو بست منم سرمو پایین انداختم و زیر لب سعی کردم بگم:ب‌...ب....ببخش‌...شید...
نمیتونستم درست حرف بزنم ولی کوک حرفمو فهمید و سرشو تکون داد...نگاهشو به من داد و گفت:خداروشکر که میتونی حرف بزنی...
آه آرومی کشید و ادامه داد:اون لحظه که داشتم این کارارو میکردم با خودم فکر میکردم که نکنه دیگه صداتو نشنوم
و منو سریع بغل کرد...
اون برخلاف کارایی که میکنه،خیلی دلنازکه...میفهمیدم که لباسم داره از اشکاش خیس میشه
-ک...ک....کوک گ‌..گریه ن...نکن م...م‌م‌من ‌خ‌خوبم
از بغلم اومد بیرون،چشماش قرمز بودن و صورتش خیس بود.صورتمو با دستش قاب گرفت:خوشحالم که ازت اینو میشنوم...بیا... تو ماشین غذا میخوریم
یکم ازم فاصله گرفت که دستامو دید که از ترس میلرزید...سریع دستامو توهم گره زدم که خودش دستامو از هم فاصله داد:جلوشونو نگیر...اشکال نداره.بیا خودم بهت غذا میدم
یه قسمتش رو برداشت و آروم دهنم کرد...یه گاز من میزدم یه گاز اون...
جفتمون یه پیتزا رو خوردیم که گفتم:س...س‌س‌سیر شدم م‌....م‌ممنون
+نوش جونت عزیزم...اینو می‌بریم عمارت شب باهم میخوریم
اون جعبه رو گذاشت صندلی عقب و داشبورد ماشینشو باز کرد و یه دستمال کاغذی برداشت و باهاش دور دهنمو پاک کرد،ماشینو روشن کرد و رفتیم سمت عمارت
نمیدونم چرا ولی سرم خیلی گیج میرفت...خیابون و ماشینا رو دوتایی میدیدم و چشمام داشت میرفت...
-عزیزم رسیدیم
با چشمایی که تار میدید سعی کردم دستگیره رو پیدا کنم و وقتی درو باز کردم و خواستم پیاده شم،چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین...
(جونگ‌کوک)
سمت عمارت رانندگی کردم و وقتی رسیدیم ماشینو نگهداشتم دم در.ویکتور درو باز کرد و پیاده شدنش مساوی شد با زمین خوردنش...سریع پیاده شدم و دویدم سمتش
-وی...حالت خوبه؟
+س‌س...سرم گ...گیج رفت
با یه دستاش سرشو گرفته بود و با اون دستش برای خودش تکیه‌گاه درست کرده بود
-نگران نباش من کنارتم
دستمو بردم زیر دوتا کتفشو کولش کردم‌..‌.
○●○●○●○●○●○
☁️🌟❤️

𝓝𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽Where stories live. Discover now