خب ظاهراً فروشگاه شبانه روزی جای خوبی برای حرف زدن نبود. بعد از اینکه آلفا به امگا گفت باید صحبت کنن، تنها جایی که به ذهن جونگهان رسید فروشگاه شبانهروزی سر کوچهشون بود. نه اینکه جایی رو نشناسه اما اون موقع شب توی اون نزدیکی جایی باز نبود و خب امگا محلهشون رو میشناخت.
حالا هردو نفر پشت یکی از میزای آبی رنگ فروشگاه نشسته بودن و هرکی مشغول ور رفتن با ظرف بستنی خودش بود چون یکم ضایع بود که همینطوری الکی پشت میز بشینن وقتی هیچی نخریدن. سونگچول تموم بیست و چهار ساعت گذشته رو چشم روی هم نذاشته بود و حالا هم زمان جالبی رو سپری نمیکرد اما عمیقاً ممنون بود که بوی سیب باعث شده سردرد مزخرفش کمی تنهاش بذاره.
باید سر صحبت رو از یه جایی باز میکرد اما انگار مغزش خستهتر از این حرفا بود که بتونه کمکی بکنه. اون طرف میز جونگهان تازه فرصت کرده بود به وضعیت آلفا دقت کنه. چشمای خسته، صورت رنگ پریده و موهای بهم ریخته. مشخص بود که بهش سخت گذشته. وقتی آلفا گلوش رو صاف کرد، امگا هم دست از آنالیز کردن آلفا برداشت و روی صندلیش جابهجا شد.
_ خب موضوع از این قراره که...
آلفا بازم مکث کرد. گفتن هیچ موضوعی به این سختی به نظر نمیومد و اگه میدونست اسکوپس کاریش نداره همین الان به خونه برمیگشت. اما خب اون گرگ چموش توی روز گذشته از جون و دل برای سرویس کردن دهن سونگچول مایه گذاشته بود پس قطعا بعدش هم میتونست بهش ادامه بده. نفس عمیقی کشید. دیر یا زود باید راجع به این موضوع با امگا صحبت میکرد. پس هرچه زودتر بهتر.
_ موضوع اینه که من..
چشماش رو روی هم فشار داد و باعث شد جونگهان کمی بیشتر به جلو خم بشه. امگا رسما داشت از فضولی میمرد و آلفا هم فقط مِن مِن میکرد. حتی میتونست شرط ببنده هانی هم حالا با چشمای درشت شده منتظر شنیدن حرفای آلفاست. سونگچول چشماش رو بست.
_ من ازت خوشم میاد!
به محض گفتن این جمله نفس حبس شدهی آلفا رها شد و نفس امگا حبس شد. نگاه متعجبی به آلفا انداخت و پلکی زد. گوشهاش جمله رو شنیده بودن اما انگار مغزش قابلیت پردازشش رو نداره.
+ چ..چی؟
به سختی زمزمه کرد و سونگچول دستی به موهاش کشید. بخش سخت ماجرا گذشته بود و حالا باید دلیلش رو توضیح میداد.
_ من فقط کنار تو احساس راحتی میکنم. نه تنها من حتی گرگم هم با تو راحت تره جونگهان. خودت، اخلاقت، رایحهت درکل همهچیز دربارهی تو باعث میشه مغز سختگیر و شلوغ من برای چند لحظه هم که شده آروم بگیره.
سونگچول سعی کرد تا جایی که میتونه صادق باشه. افکار این چند مدت رو براش توضیح داد و با دیدن صورت سردرگم امگا آهی کشید و با لحن تحلیل رفتهای ادامه داد
![](https://img.wattpad.com/cover/374823656-288-k350954.jpg)
YOU ARE READING
NEED A HAND?
Fanfiction"کمک میخوای؟" "چوی سونگچول یه مدیر عامله که نیاز داره برای چند ساعتم که شده چشم روی هم بذاره ولی مشکلات خوابش این اجازه رو بهش نمیده. حالا چی میشه اگه یه امگا که همه از ماساژ های فوقالعادهاش تعریف میکنن باعث بشه رئیس موقع ماساژ یه خواب که مدت هاست...