داستان از نگاه Rose
با زنگ ساعت بیدار شدم ،از پنجره ی اتاقم باد خنکی میاد و همینم باعث میشه تا خوابم بپره
کامل که بیدار شدم رفتم تو آشپز خونه خواهرم مثه همیشه برام یه صبحونه ی خوشمزه درست کرده
صبحونه رو سریع خوردم و راه افتادم آخه مدرسم دیر شده(راستی یادم رفت بگم من و خواهرم تنها زندگی میکنیم و مامان بابامون وقتی که من خیلی کوچیک بودم تو تصادف مردن)
نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی من شاگرد اول کلاسمونم خب امسال سال آخر دبیرستانه و من حتما باید اون بورسیه ی ورودیه دانشگاه رو بگیرم تا بتونم برم دانشگاه
خواهرم همینجوریش کلی کار میکنه و کل مخارج خونه رو میده برای همینم نمیخوام یه درگیریه دیگه ی ذهنی راجع به دانشگاه بهش اضافه بشه
برای همین من خیلی خوب درس میخونم.ما تو یه ایالت کوچیک تو آمریکا زندگی میکنیم و اینجا خیلی با بقیه ی ایالت های آمریکا فرق میکنه خب راستش اینجا اصلا شبیه آمریکا نیست و هرکی اینجا میاد فک میکنه تو یه شهر کوچیکه
ولی من اینجا رو خیلی دوست دارم با همه ی خوبی ها و بدی هاشهنوز نمیدونم برای دانشگاه باید چیکار کنم خب ما یه دانشگاهه کوچیک اینجا داریم و فک کنم باید همینجا برم ولی خب بستگی به بورسیه ای هم که میخوام بگیرم داره
هنوز برای فک کردن راجع به این موضوع ها زوده
خب من هنوز یه سال وقت دارم
و باید خوب درس بخونم تا یه دانشگاه خوب برم
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه