داستان از نگاه زین
مثل بقیه ی روزای مزخرف دیگه مدرسه تموم شده بود و داشتم میرفتم خونه
که یهو گوشیم زنگ زد"آقای malik"
یه صدا از پشت تلفن اینو گفتاون کیه!!؟هیچکی به من نمیگه آقای malik.همه منو با اسم صدا میزنن!!!
"اوم خودمم"
خیلی معمولی جوابشو دادممن اصن عادت ندارم با ادبانه حرف بزنم
"متاسفانه باید بگم که پدر شما امروز تو کانادا تصادف کردن.بهتره هرچه زود تر خودتونو همراه خونوادتون برسونین اینجا"
اچن مرد گفتفاک
چی!؟ کي !؟ کی !؟کجا !؟ چرا !؟
چیشده!؟تا چند دقیقه هنگ بودم
ولی بابای من که اینجا بود!!؟
اون اصن کانادا چیکارداره!!؟اون که دیشب خونه بود!!!
نه
یه لحضه صبر کن ببینم
دیشب که رسیدم خونه مامان بزرگ گفت خیلی خسته است و زود رفته خوابیده برای همینم نذاشت برم تو اتاقش و ببینمشآره!!! درسته
اصن دیشب خونه نبوده
صب که دیدمش رفته کانادا
ولی چرا دروغ!!؟
اون کانادا چیکار داره!!؟مامان بزرگ همه چیو میدونت
اون دیگه چرا بهم دروغ گفته!!
موضوع چیه!!؟آدرس بیمارستان رو از اون مرد گرفتم و زود قطع کردمو و بد رفتم خونه تا از مامان بزرگ بپرسم موضوع از چه قراره
وقتی رسیدم کسی تو حیاط نبود
رفتم و تو و سریع رفتم تو اتاق مامان بزرگ که نشسته بود و داشت کتاب میخوند" بابام کجاست مامان بزرگ!!؟ "
با خشم ازش پرسیدمتعجب کرد و به من من افتاد و نتونست درست جواب بده
" من چه بدونم پسرم!!! "
اینو گفتبد از کلی فک کردن
"دیشب چی؟ دیشب رو که میدونی مگه نه! دیشب کجا بود"
دوباره ازش پرسیدم" چت شده زین!! چرا اینجوری میکنی؟ "
جواب سوالمو ندادو چه چیز دیگت گفت
داره تفره میره
باید برم سره اصل مطلب" بابام کانادا چیکار میکنه مامان بزرگ!؟؟ "
من ازش پرسیدمیه دفه خشکش زد و ساکت شد نمیدونست چی جواب بده
" تو از کجا میدونی!! "
بد از چند دقیقه خیره شدن بم اینو گفت"هه اگه نمیفهمیدم نمیخواستین هیچ وفت بم بگین!!! "
من داد زدم" آروم باش زین چی شده !؟ "
با تعجب ازم پرسید" اون اونجا تصادف کرده و اصلا حالش خوب نیست و من تازه همین الان فهمیدم که اون تو کانادا بوده
لعنتیا اون اونجا چیکار داشته!! چیو از من قایم میکنین!! "
داد زدمتا اینارو بش گفتم حالش بد شد
و بم التماس کرد که ببریمش تا پسرشو ببینهما هم تصمیم گرفتیم که بریم کانادا تا از حاله بابام با خبر بشیم
من و برادرم و مامان بزرگم سوار هواپیمت شدیم و اون راه افتاد
فکر اینکه اتفاقی برای بابام بیفته دارا دیوونم میکنه
من فقط اونو تو دنیا دارم
مادرم که مارو ترک کرد و رفت و حالا هم ممکنه بابام بره....____________
بالاخره بد از چندین ساعت پرواز مزخرف ما رسیدیم فرودگاه و سریع رفتیم بیمارستان
بلافاصله از قسمت اطلاعات جای بابامو پرسیدیم و سمت اتاقش حرکت کردیم
وقتی رسیدیم
دوتا دختر جوون که فک میکنم چند سال از من کوچیک ترند کنار در روی صندلی نشسته بودناونا کین !!!!!
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه