داستان از نگاه مامان ياسر
"خیله خب باشه ،همه چیو تعریف میکنم"
من گفتمو رفتم جلو تر
من باید یه چیزی براشون تعریف کنم
دیگه نمیشه این قضیه رو همینطوری ول کرد" زین پسر یاسره
ما این راز رو قایم کرده بودیم
این همه سال
برای همین من اینهمه اسرار داشتم که از هم طلاق بگیرین چون اون یه زنه دیگه داشت "
گفتمولی حاله تریشا یدفه بد شد و دیگه نمیتونست تحمل کنه
" ینی میگی که اون وقتی با من بوده همزمانم یه زن دیگه داشته!!؟ چی !؟؟ چطوری تونسته این کارو با من بکنه "
تریشا داد زد" زین پسره ،همسره اوله یاسره .اون نتونست این وضع رو تحمل کنه و یاسر رو ترک کرد "
من ادامه دادماین بود راز خانواده ی malik !!؟؟
نه......
من بزرگ ترین رازمون رو نگفتم
نمیتونم بگم ......"پس باید بگم که داستانتون حل شد
تریشا و یاسر 25 ساله پیش با هم ازدواج کردند و متاسفانه دو تا بچه ی اولشون رو از دست دادن،اونا دو تا دختره دیگه هم دارن و به دلایله خاصی از هم طلاق گرفتند......
یاسر هم زمان با اینکه همسره تریشا بوده یه زنه دیگه هم داشته و از اون یه پسر داره
اون نمیتونه وضع یاسر رو تحمل کنه و اونو ترک میکنه ......
بد از گذشت 25 سال یاسر به دلایلی که فقط خودش میدونه پشیمون میشه و یه تریشا میگه که باید حقایق رو به دختراشون بگن اما شوهره دومه تریشا که تو این چند سال نقش پدره واقعی رو برای دخترا اجرا کرده بوده قبول نمیکنه که این راز بر ملا بشه و روزی که با هم سه نفری تو ماشین بودن اون عصبانی میشه و کنترل ماشین رو از دست میده و شما تصادف میکنین
ما روز اول فکر میکردیم که این تصادف ممکنه یه قطل یا خودکشی باشه که امروز با برملا شدن این اتفاقا همه چیزو فهمیدیم
پرونده بسته میشه "
اون پلیس گفتو از هممون به خاطره همکاری که باهاش کردیم تشکر کرد و از اتاق رفت بیرون
چند دقیقه بد پرستار اومد تو اتاق و به تریشا گفت که تو تصادف هیچ صدمه ای ندیده و میتونه مرخص شه
اوضاع اصلن خوب نبود
تریشا کاملا شکه بود و هیچ حرفی نمیزد
و دختراشم همراه زین از اتاق رفته بودن بیرون و گیج اینور و اون ور میرفتن و دخترا گریه میکردن......
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه