Chapter 13

72 10 0
                                    


داستان از نگاه مادربزرگ زين

به محض اينكه رسيديم بيمارستان زين رفت تا باباشو ببينه

آروم از ماشين پياده شدم و به سمت ساختمون حركت كردم
اين پاهامم ديگه قدرت راه رفتن ندارن

قبل از اينكه برسيم كانادا زين يه دعواي حسابي با من كرد كه چرا بهش نگفتم باباش اومده اينجا
خب خيليم آسون نيست...
نميتونم برم مستقيم تو چشاش زل بزنم و بگم:
"خب زين عزيز بابا جونت به خاطره trisha و دو تا دختراش waliyha و safa رفته بود نيويورك"

اصن اون چرا بايد تصادف كنه!؟ اون هميشه به ديدنه اونا ميرفت و بدشم سالم بر ميگشت خونه و هيچكيم چيزي نميفهميد
حالا من بايد به زين چي بگم !!؟

خب اول از همه چيز پسرم مهم تره

رفتم دنبال زين و ديدم بد از جر و بحث كردن با دو تا دختر وارد اتاق پدرش شد
دنبالش رفتم ولي يه خانم جلومو گرفت

" شما از بستگان آقاي malik هستين درسته !؟ "
اون خانم پرسيد

"مادرشم "
جواب دادم

"بايد باهاتون حرف بزنم "
گفت

و رفت سمت اتاقش
منم دنبالش رفتم

"خب در مورده تصادف پسرتون بايد بگم كه اون تو ماشين يه خانم ديگه بوده كه متعصفانه اين اتفاق براشون افتاده "
اون زن ادامه داد

"اِم اين اسماشونه ازتون ميخوام اگه اونارو ميشناسين بهم بگين "
اون گفت

و يه ورقه بهم داد كه روش دو تا اسم نوشته شده بود

وقتي چشمم به اسم اولي افتاد همونجا قفل شد:

Trisha malik

خب بايد حدس ميزدم...

اول تصميم گرفتم بگم اونو نميشناسم ولي بد يادم افتاد كه فاميليه اونا يكيه
امكان نداره بشه اونارو پيچوند

سرمو به نشونه ي تاييد تكون دادم

"خب اونا كين خانم !؟ "
اون پليس پرسيد

"اين يه مسئله ي كاملا شخصي و خونوادگيه و اصلن نميخوام راجبش حرف بزنم"
جواب دادم

"ولي مجبورين خانم،اين يه تصادف عادي نيست و ما شك داريم كه ممكنه اتفاق ديگه اي افتاده باشه "
اون زن گفت

"باشه بهتون ميگم ولي شما هيچي از اونو براي نوَم تعريف نميكنين "
تقريبا ميشه گفت تهديدش كردم

"ميشنوم"
جوابمو داد

و به تهديدم اهميتي نداد

"خب داستان از اونجايي شروع شد كه.....

*****************************

نيم ساعتي طول كشيد تا راز خونواده ي malik رو براش تعريف كردم

بد اينكه حرفان تموم شد اون خانم بلند شد
يه آه بلند كشيد

"داستانه طولاني اي بود خانم ،ولي متعصفانه بايد بگم كه براي تكميل اين پرونده من مجبورم اين داستان رو براي بچه ها و البته زين تعريف كنم"
گفت

و از اينكه بهش كمك كرده بودم تشكر كرد

از اتاق اومدم بيرون
و دارم فكر ميكنم كه waliyha و safa و البته zayn چه جوري ميخوان با اين قضيه كنار بيان

هيچكس نميدونه كه راز خونواده ي malik هنوزم يه راز باقي مونده
چيزايي كه من براي اون پليس تعريف كردم فقط نصفي از اونا بود

ولي هضم همين قضيه هم براي بچه ها زياده
و نميدونم چه جوري ميخوان با اين قضيه كنار بيان

هرچيم باشه ما مجبور بوديم در آخر بهشون همه چيو بگيم
فك كنم ديگه فقتش بود....

Story of my lifeМесто, где живут истории. Откройте их для себя