chapter 4

129 15 0
                                    

داستان از نگاه زین

با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم
یونیفورم مدرسمو پوشیدمو رفتم تو سالن نشیمن که همه نشسته بودن و منتظره صبحونه بودن

ما خونواده ی بزرگی هستیم و تو یه ویلای بزرگ تو یه ایالت کوچیک تو آمریکا زندگی میکنیم
خونواده ی من تشکیل شده از من،برادر بزرگ ترم که خیلی ازم بزرگ تره،همسره برادرم،بابام،مامان بزرگم و خانم اگنس که مستختم ماست
مادرم وقتی من خیلی کوچیک بودم مارو ترک کرده
برادرم،برادر واقعیم نیست و پدر و مادرش تو یه آتیش سوزی مردن
من اونو واقعا دوست دارم و اصلا احساس نمیکنم که اون برادر واقعیم نیست اون واقعا مثله پدرمه البته چون تفاوت سنیمونم خیلی زیاده اون واقعا مثل بابامه تا برادرم ولی در کل من خیلی دوسش دارم

"صبحانه حاظره خانوم"
خانوم اگنس به مامان بزرگم گفت

و ما همه رفتیم تو سالن غذا خوری تا صبحونه بخوریم

مامان بزرگم خانوم خونست
خب شاید الان اگه مامانم بود اون خانم خونه بود

بد از خوردنه صبحونه سمت مدرسه راه افتادم

از درس خوندن متنفرم مخصوصا وقتی مجبورم با این بچه ها تو یه کلاس باشم همه ی اون بچه های لعنتی دو سال از من کوچیک ترن شاید اگه درست درس میخوندم مجبور نبودم دو سال تو این کلاسه لعنتی بمونم

(پ.ن :زین و رز با هم تو یه مدرسه و یه کلاس درس میخونن،البته هنوز همدیگرو نمیشناسن)

امروز روز کسل کننده ای میشه از صبحش که معلومه

با وجوده اینکه زود راه افتادم بازم مثه همیشه دیر رسیدم
همه رفتن و تو کلاسان
وقتی رفتم تو کلاس همه ی نیمکت ها پر بود به جز یکیش که کنارش یه دختر نشسته بود
انتخاب دیگه ای نداشتم رفتم و پیشش نشستم

معلم اومد و شروع به حرف زدن کرد و بد از چند دقیقه اسم هامون رو خوند تا مطمئن شه همه اومدن

بد از خوندن چند تا اسم به اسم من رسید و من دستمو بلند کردم و معلم همینطور به خوندن اسم ها ادامه داد

"رز"
تا معلم اینو گفت

دختری که بقل دستم نشسته بود دستشو بلند کرد
پس اسم اون رز هه.....

Story of my lifeWhere stories live. Discover now