داستان از نگاه waliyha
"باید راجع به یه موضوع مهم باهاتون حرف بزنم خانم ها پس خواهش میکنم خودتونو کنترل کنین"
اون پلیس که روبه رومون نشسته بودگفتینی چی شده!!؟
"زود باش بگو لعنتی"
صفا همیشه زود از کنترل خارج میشه و داد میزنه"باشه باشه میگم آروم باش"
اون پلیس با وحشت گفت"داستان از این قراره که متاسفانه پدر و مادر شما دیشب تصادف کردن و الانم حاله پدرتون زیاد خوب نیست ولی مادرتون خوبه "
اون مرد آروم حرفاشو میزنهتا به ما شک وارد نشه
هرچی باشه ما دو تا دختره دبیرستانیم و هضم این چیزا برامون سختهخوش حالم که حاله مامان خوبه
مطمئنم که بابا هم خوب میشه
اون مرد قویه من میدونم از پسش بر میاد"خی این که موضوع مشکوکی نیست که به خاطرش ما رو اوردین اینجا بزارین بریم اونا رو ببینیم"
صفا گفتاون راست میگه
این که اونا تصادف کردن که موضوع مشکوکی نیست که مارو تا اینجا اوردن"فقط این نیست"
اون رئيس پلیس ادامه دادتا اینو گفت آب شدم...
دیگه چی میتونه بد تر از اینم باشه
وای دیگه تحمل یه چیزه دیگه رو هم ندارم"یه نفر دیگه هم با اونا تو ماشین بوده و متاسفانه حال اونم اصلن خوب نیست"
اون پلیس گفت" اون کیه!!؟ "
من پرسیدم"یاسر malik"
پلیس به ما گفتاون دیگه کیه؟؟ ما باید بشناسیمش چون فامیلیش با ما یکیه!!ولی من حتی تاحالا اسمشم نشنیدم
"خب به ما چه من که اصن نمیشناسمش"
صفا مثه همیشه با بی ادبی گفت"ولی فامیلی هاتون مثه همه و اینکه وقتی با متدر پدرتون تو یه ماشین بوده ینی اونا حتما میشناسنش"
پلیس ادامه داد" ولی ما اونا رو نمیشناشیم آقا.
چیزه دیگه ای هم هست که میخواین بگین!؟ "
من گفتم"خب راستش یه اتفاق دیگه هم افتاده"
پلیس با شک و تردید بهمون میگفتدیگه چی!!؟؟
چند تا اتفاق دیگه میخواد پیش ییاد!!!"واااای خدایا"
صفا گفتو با مشتش زد به میزی که جلومون بود
اون دیگه داره از کنترل خارج میشه"با توجه به مدارکی که ما از تصادف به دست اوردیم باید بگم که این تصادف واقعا مشکوکه و این طور به نظر میرسه که یا یکی قصد داشته اونا رو بکشه و یا ممکنه راننده قصد خودکشی داشته "
پلیس اینارو گفت" چی!!!! "
من داد زدمااااوه منم مثه صفا کنترلمو از دست دادم ولی این دیگه خیلی مسخره است
آخه کی میخواسته اونارو بکشه!!؟"و در آخر بگم که ما با پسرهه آقای malik هم تماس گرفتیم که خودشونو به اینجا برسون تا یه مسایلی رو حل کنیم
هرچی باشه گفتم که این قضیه مشکوکه و از طرفی شما فامیلی های یکسانی دارین ولی همدیگرو نمیشناسین همینم خودش یه داستانه دیگست"
پلیس در آخر اینا رو گفتو بت ما اجازه داد که از اونجا بریم بیرون و مامان رو ببینیم
" پسرش دیگه کدوم خریه!!! "
صفا همینجوری که غر میزد گفتیه داستانه بزرگ پشت این ماجراست که فقط مامان بابا و اون مردی که همراشون بوده از اون خبر دارن و فعلا مجبوریم تا خوب شدنشون صبر کنیم
"اسمش زینه"
"هی تو باید رو حرف زدنت کار کنی دختر،تو خیلی بی ادبی"
پلیس به صفا جواب دادباش موافقم اون نباید اینجوری حرف بزنه اونم تو اینجا
زین...
پس اوم داره میاد
اون کیه!!؟
شاید اون از راز مامان بابا خبر داره...
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه