Chapter 14

74 11 1
                                    



داستان از نگاه waliyha


زين با صداي اون پليس از اتاق رفت بيرون

بد از چند دقيقه كه به مامان و اون آقا نگاه كردم تصميم گرفتم برم بيرون و ببينم safa چيكار ميكنه وقتي داشتم با زين حرف ميزدم موبايله صفا زنگ خورد،اون كي بود!؟

دره اتاقو باز كردمو رفتم بيرون،صفا جلوي در واستاده بود و خب از طرز حرف زدنش ميتونم بگم كه اون David ــه عوضيه
واي  خدا....
اون چه جوري ميتونه تو اين موقعيت با دوست پسرش حرف بزنه !!؟
حالم از اون پسر بهم ميخوره
اون كاملا داره از صفا ي احمقه من سوء استفاده ميكنه و با اينكه اون ١٥سالشه و من فقط١٣ من متوجه شدم
اونا چند بار با هم خوابيدن و خب خداميدونه آخر چه بلايي سره اون خواهره احمقم مياد

يه ذره كه دورو برو گشتم متوجه شدم كه زين نيست
بايد پيداش كنم و باهاش حرف بزنم
كلي سوال دارم
اون كيه كه فاميليش با ما يكيه و ما حتي تا حالا نديديمش
اون مارو ميشناسه !!؟ يا نه !!؟

بد از چند دقيقه تلفن safa تموم شد و گوشي رو قطع كرد

"هي تو ، من تاحالا ٢٠دفه راجع به اون عوضي بهت هشدار دادم چرا گوش نميدي احمق جان !!!؟ اون بالاخره بد از باره صدم كه به فاكت داد ولت ميكنه و ميره
تو همين الانشم كلي باهاش خوابيدي
حرف گوش كن هرزه "
من داد زدم

من هيچ وقت اينطوري حرف نميزنم ولي خب اون رو مخمه اونم تو اين موقعيت

"به تو ربطي نداره سرت تو كاره خودت باشه "
صفا آروم جواب داد

و اين اصابمو بيشتر خورد كرد
رفتم جلو تا يه چيز بهش بگم ولي اون پليس اومد و دعوامونو كه هنوز شروع نشده بود قطع كرد

"خانم ها بايد باهاتون حرف بزنم"
اون زن گفت

و مارو به سمته اتاقش راهنمايي كرد

عاليه اول زين حالا هم ما
داستان چيه !!؟

رفتيم تو اتاقش و ديدم كه زينم روي يه صندلي نشسته و خب حدس ميزنم اونم منتظره

"اون عوضي اينجا چيكار ميكنه "
صفا گفت

"بشين سره جات بابا به تو ربطي نداره"
زين جوابمو داد

"خفه شو اجازه نداري با من اينجوري حرف بزني "
صفا گفت

"هر طور كه دلم بخواد حرف ميزنم هيچ غلطي نميتوني بكني"
زين با تمسخر گفت

"همين الان تمومش كنين"
اون پليس گفت

و نشست.خب بالاخره بد از اين همه زِر زِره اونا اين خانم پليسه تصميم گرفت دخالت كنه و دهنه جفتشونو ببنده

"خب گفتم بياين اينجا تا كله ماجرارو درباره ي تصادف پدر و مادرتون تعريف كنم"
اون زن گفت

"تو ديگه كيي!!؟ ما قبلش با يه آقا راجع به اين پرونده حرف زديم"
صفا پريد وسطه حرفش

اون رأست ميگه منم يادمه قبل از اينكه زين بياد يه پليسه مرد راجع به اين پرونده با ما حرف زد

"اونا منو مسئوله اين پرونده كردن و اون آقا ديگه اينجا نيست،حالا بشين تا داستان رو تعريف كنم اين چيزا زياد مهم نيست"
اون گفت

و نشست
ما همه جلوش نشستيم و منتظر مونديم تا اين داستان رو تعريف كنه و بالاخره اين رازه مسخره معلوم بشه....

"خب بچه ها داستان از اين قراره كه....

Story of my lifeWhere stories live. Discover now