chapter 6

80 13 0
                                    

داستان از نگاه waliyha


امروز روز خلوتیه حداقل برای دبیرستان ما
امروز دوشنبه است و خیلیا حال ندارن بد از دو روز تعطیلی بیان مدرسه
مخصوصا بچه های ما که شنبه ها و یکشنبه ها تا صب تو مهمونی های مختلف ان و مست هم میکنن

خب اینجا کاناداست!!!
یه جای بزرگ
اینجا همه از این کارا میکنن
حتی تو سن کم

درس و مشق و مدرسه مثه همیشه است
سخته ولی میشه تحملش کرد

خوش حالم که safa رو دارم
با اینکه ما اینجا دوستای زیادی داریم ولی همیشه پیش همیم.

بد از تموم شدن کلاسای خسته کننده ی امروز
با safa رفتیم سمت کمدامون و وسایلمونو گذاشتیم توش

" میای بریم خونه دیگه!!؟
جایی که نمیخوای بری!؟ "
من از safa پرسیدم

آخه اون معمولا بد مدرسه میره بیرون و میچرخه
البته بیشتر موقع ها با David

"اوم نه امروز حال و حوصله ی بیرون رفتن ندارم،بریم خونه"
اون جوابمو داد

و ما سمت خونه راه افتادیم

وقتی رسیدیم کسی خونه نبود
خب این تقریبا عادیه چون بابا که همیشه شبا میاد خونه
ولی مامان کجاست!!؟

با safa به کارامون رسیدیم و پروژه های فردا رو آماده کردیم تا تحویل بدیم

بد از ظهر شده بود و هنوز خبری از مامان نبود دیگه حوصلمونم سر رفته بود

"ااااوف حوصله ام سر رفت پاشو یه کاری کنیم"

واای انگار safa ذهنمو خونده منم دیگه خسته شدم ان قد اینجا نشستم

"خب پاشو بریم بیرون کارامونم که همرو انجام دادیم"
من پیشنهاد دادم

حداقل خوبیش اینه که ما هروقت میخوایم میتونیم بریم بیرون و کسی به ما در این مورد گیر نمیده

"اون خوبه بریم حاظر شیم"
خواهرم جواب داد

رفتیم تو اتاقمون و حاظر شدیم
بدش رفتیم بیرون

کلی خوش گذشت و وقتی برگشتیم خونه هوا کامل تاریک شده بود

الان دیگه مطمئنم که مامان بابا اومدن خونه

بد از اینکه رفتیم تو خونه همه ی چراغ ها خاموش بود

داره کم کم عجیب میشه!!!

"احتمالا خوابن"
اینو safa گفت و

بد بم گفت که بیا بریم تو اتاقمون و مزاحمشون نشیم

منم تصمیم گرفتم که حرفشو گوش بدم
خب درسته
احتمالا اونا الان خوابن پس بهتره بریم بالتو اتاقمون

وقتی رفتیم بالا لباسامونو عوض کردیم و شروع کردیم به حرف زدن

"خوب شد بیرون شام خوردیم وگرنه الان باید گرسنه میموندیم چون اونا خوابن"
خواهرم گفت

" آره.ولی اونا هیچ وقت ان قد زود نمیخوابیدن!!؟ "
من از safa پرسیدم

"حتما خسته بودن"
اون با بی اعتنایی جواب داد

همینطور که داشتیم حرف میزدیم صدای زنگ در به صدا در اومد

" کیه !!!!! "
من و safa با هم گفتیم

اگه مامان بابا تو اتاق خوابن!!!
پس این کیه پشت در !!؟
شایدم اونا تمام این مدت نبودن و الان اومدن!!

" هی من میترسم کی میتونه باشه ساعته۲ صبح!! "
من به safa گفتم

"نترس دیوونه احتمالا مامان بابان اصن خونه نبودن همین الان رسیدن بیا با هن بریم در رو باز کنیم"
خواهره بزرگ ترم بم گفت و

دستمو گرفت و ما دوتایی از پله ها رفتیم پایین
وقتی رسیدیم در رو باز کردیم

ولی مامان بابا پشت در نبودن...

Story of my lifeМесто, где живут истории. Откройте их для себя