داستان از نگاه وليحا
اومروز مامان بده يه هفته مرخص ميشه و اين خيلي خوبه
ما ديگه ميتونيم برگرديم كانادا و به زندگيمون ادامه بديمالبته بدون بابا
بابا......
مردي كه فك ميكرديم بابامون ِبد ازاينكه از پيشه صفا اومدم
رفتم تا به مامان سر بزنم
ديگه بايد وسايلشو جمع كرده باشهبد ا اينكه رسيدم تو اتاق
مامان بزرگِ زين اومد و آزم خواست تا برم بيرون چون ميخواست با مامانم حرف بزنهچي ميخواد بهش بگه
اون با مامانه من چيكار داره!!؟از اتاق رفتم بيرون چون مامانم آزم خواهش كرد اين كار رو كنم
اومدم بيرون و پشت در واستادم
صداي مامان بزرگه زين ميومدداشت به خاطره كارايي كه تا حالا انجام داده عذرخواهي ميكرد و
از مامان خواهش كرد كه بريم و با اونا زندگي كنيم
براي جبرانه اين سالا
ميگفت كه ما نوه هاشيم و دلش خيلي براي ما تنگ شده
اون هيچ وقت مارو نديده بود و هميشه ياسر عكساي مارو بهش نشون ميدادهامكان نداره
ما يه زندگي توي كانادا داريم!!!
مامان هيچ وقت اونجارو ول نميكنه و ما رو بياره تو يه همچين ايالتِ كوچيكي
ما اونجا مدرسه ميريم و ساله ديگه هم ميخوايم بريم كالج و بدش دانشگاه
درسته بابا مرده ولي دليل نميشه كه ما اونجارو ول كنيم و بيام اينجااونا خونواده ي واقعي ما اَن
زين برادرمه
اوني كه اتاقه هم مامان بزرگمهبايد با اين قضيه كنار بيام
ولي اونا اين همه سال كجا بودن!!!!؟
ياسر كه بابامه تو اين همه سال نيومده بود مارو ببينه
و من بد از ١٣ سال فهميدم كه يه برادره ١٨ ساله دارمامكان نداره
مامان حاظر نميشه
ما كانادا يه زندگي داريم" چي، فاك !!! چي ميگي مامان !!!؟ "
صفا داد زدبرگشتم و ديدم پشته سرم واستاده
صفا تمامه اين مدت داشت از پشته سرم صداي مامان رو ميشنيد
و من نفهميده بودممامان قبول كرد ما بريم اونجا و پيشه اونا زندگي كنيم
واي چرا !؟صفا حسابي قاطي كرده بود و در رو باز كرد و رفت تو
منم پشته سرش رفتم"مامان چي ميگي،ديوونه شدي! ما نميتونيم بريم با اونا زندگي كنيم"
صفا گفت"راست ميگه ما تو كانادا مدرسه ميريم ،زندگيمون اونجاست نميشه كه"
من گفتمو حرفه صفا رو تأييد كردم
"ما ميريم پيشه مامان بزرگتون زندگي ميكنيم بچه ها ،من الان أصلا حوصله ندارم باهاتون بحث كنم"
مامان گفتو از جاش بلند شد و از اتاق اومد بيرون
"اين بهترين كاره بچه ها،من بهتون قول ميدم همه چي درست ميشه"
مامان بزرگ گفت"چي!؟ ديوونه شدي امكان نداره ما بيايم با شما تو ايالتِ لعنتيتون زندگي كنيم"
صفا داد زد"اونجا ان قد كوچيكه كه ما حتي تا حالا اسمشم نشنيديم"
من گفتم"من بميرم نميام با تو و اون نوه ي احمقت زين زندگي كنم"
صفا گفتو از اتاق رفت بيرون
منم دنبالش رفتم
اون مامان رو تو راهروي بيمارستان پيدا كرد كه داشت صورتحساب رو پرداخت ميكردرفت سمتش و شروع كرد به دعوا كردن
"مامان حالت خوبه!؟ داري چي ميگي ما نميتونيم بريم اونجا"
داد زد"من باهاتون نميام مامان"
من گفتماِن قد من و صفا گفتيم و داد زديم
كه خودمونم صداي خودمونم نميشنيديم
يكي من ميگفتم
يكي اون"بَســــه ديــگــــه "
مامان داد زدصداش تو كله راهرو پيچيد
و ما ساكت شديم"خستم كردين! ما ميريم اونجا همين كه گفتم"
داد زدو از كنارمون رفت
يني چي !؟
حالا واقعا ما بايد بريم اونجا با زين زندگي كنيم!؟"تصادف كرده مغزش به فاك رفته،اصن نميفهمه چي ميگه"
صفا داد زدو رفت دنباله مامان
حالا من بايد چيكار كنم!؟
من نميتونم تمامه زندگيمو ول كنم و برم با مامان يه جايه ديگه زندگي كنم!!!!
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه