Chapter 22

58 9 0
                                    

داستان از نگاه وليحا


از اون همه اتفاقي كه برامون افتاده :

مردي كه كه فكر ميكرديم پدرمونه ،مرده
پدره اصليمون حالش خيلي بده و داره ميميره
مادرمون از اون تصادف جون سالم به در برده و الان تو بخش بستريه
صفا حاملست
و تازه بد از اين همه سال فهميدم كه يه برادره ديگه دارم

يه هفته از همه ي اين اتفاقا ميگذره

بد از اون روزي كه فهميديم صفا حامله است ديگه مامان باهاش حرف نميزنه

و كلي هم با زين دعواش شد و زين هرچي ميخواست بهش گفت

شايد اگه منم جاي زين بودم الان حتما فكر ميكردم اون حتما يه هرزه است

بد از اون اتفاقي كه براي صفا افتاد ، دِيويد ديگه جوابه تلفن هاشو نداد و اون رو ول كرد
من ميگم كه اين كار يه تجاوزه
هر چند كه خوده صفا ميگه با خواسته ي خودش اينكارو كرد

ولي دِيويد حتي كوچك تَـريـن ارزشي هم براي اون و بچش قائل نبود و اونارو ول كرد و رفت
پس از نظر من اون بهش تجاوز كرده

تقريبا يه هفته است كه اينجاييم و امروز مامان مرخص ميشه و ميريم خونه
نميدونم بدونه بابا چه جوري بايد به اين زندگي ادامه بديم

الان كاملا يه هفته است كه مدرسه نرفتم و اينجا پيش مامان و صفا م

زين و مامان بزرگش چند روزي پيش ما بودن ولي وقتي فهميدن حاله ياسر هيچ تغييري نميكنه و موندن اونا اينجا تو كانادا هيچ فاييده اي نداره برگشتن ايالت خودشون
هرچي باشه زين هم بايد ميرفت مدرسه .....

------------------------------------

Story of my lifeWhere stories live. Discover now