داستان از نگاه وليحا
از اون همه اتفاقي كه برامون افتاده :
مردي كه كه فكر ميكرديم پدرمونه ،مرده
پدره اصليمون حالش خيلي بده و داره ميميره
مادرمون از اون تصادف جون سالم به در برده و الان تو بخش بستريه
صفا حاملست
و تازه بد از اين همه سال فهميدم كه يه برادره ديگه دارميه هفته از همه ي اين اتفاقا ميگذره
بد از اون روزي كه فهميديم صفا حامله است ديگه مامان باهاش حرف نميزنه
و كلي هم با زين دعواش شد و زين هرچي ميخواست بهش گفت
شايد اگه منم جاي زين بودم الان حتما فكر ميكردم اون حتما يه هرزه است
بد از اون اتفاقي كه براي صفا افتاد ، دِيويد ديگه جوابه تلفن هاشو نداد و اون رو ول كرد
من ميگم كه اين كار يه تجاوزه
هر چند كه خوده صفا ميگه با خواسته ي خودش اينكارو كردولي دِيويد حتي كوچك تَـريـن ارزشي هم براي اون و بچش قائل نبود و اونارو ول كرد و رفت
پس از نظر من اون بهش تجاوز كردهتقريبا يه هفته است كه اينجاييم و امروز مامان مرخص ميشه و ميريم خونه
نميدونم بدونه بابا چه جوري بايد به اين زندگي ادامه بديمالان كاملا يه هفته است كه مدرسه نرفتم و اينجا پيش مامان و صفا م
زين و مامان بزرگش چند روزي پيش ما بودن ولي وقتي فهميدن حاله ياسر هيچ تغييري نميكنه و موندن اونا اينجا تو كانادا هيچ فاييده اي نداره برگشتن ايالت خودشون
هرچي باشه زين هم بايد ميرفت مدرسه .....------------------------------------
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه