داستان از نگاه waliyha
" بیدار شین دخترا مدرستون دیر میشه"
من هرروز با صدای مامانم از خواب بیدار میشمخب راستش من زود یونیفورم مدرسه رو میپوشم،صبحونه میخورم و کامل آماده میشم و همیشه این safa ست که دیر میکنه
Safa خواهرمه)
خونواده ی ما تشکیل شده از من، خواهرم،مامانم و بابام)ما یه زندگیه آروم و راحت و فوق العاده تو کانادا داریم و من عاشق خونوادمم
خب داستان از این قراره که یه جورایی میشه گفت safa دختره شیطونه خونواده است و من دختره آروم و حرف گوش کن خونواده
خب safa از من یه سال بزرگ تره ولی ما با هم تو یه کلاس درس میخونیم
اون یه سال مشروط شده و برای همینم الان با من درس میخونه
راستش اون زیاد اصن درس نمیخونهاون بیشتر درگیره دوست پسرشه تا درس و مشق و مدرسه
اسم اون پسره david هه
راستش اصلن از اون خوشم نمییاد
معلومه که safa رو دوست نداره و فقط واسه خوشگذرونی باهاشه
ولی من هرچی به این خواهره دیونم میگم گوش نمیده
بالاخره میدونم به روز ضربه میخورهراستش درس من از safa خیلی بهتره چون همونطور که گفتم اون اصن درس نمیخونه و این به ضررشه چون هرموقه مامان میاد تا وضعیت درسیه ما رو بپرسه معلما کلی ازش شکایت میکنن و این مامان رو ناراحت میکنه و من اصن دوست ندارم اون ناراحت بشه
ما هر روز با رانندمون میریم تا مدرسه و برمیگردیم
مدرسمون یکه از بهترین مدرسه های کشوره و مطمئنا با این روش تدریس اونا،من حتما یه دانشگاه عالی قبول میشممن از زندگیم راضیم
اینجا همه چی عالیه
و ما یه خونواده ی خوش حالیم
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه