داستان از نگاه تريشا
بد از گذشت بدترين يه هفته ي عمرم بالاخره امروز مرخص ميشم
خيلي اتفاقا تو اين چند وقته برامون افتاد كه هضمش براي من كه يه زنه بزرگم سخته چه برسه به بچه ها
تو اين يك ماه :
من شوهرمو كه فقط روي سند با هم ازدواج كرده بوديم و بچه هام اونو پدر صدا ميزدن از دست دادممردي كه تمامه عمرم عاشقش بودم و ازش ٤ تا بچه داشتم
روي تخته بيمارستانه و دارم از دستش ميدمدختره بزرگم حامله است
بچه هام تازه فهميدن كه تمام اين مدت يه برادره ديگه هم داشتن و تازه چند روزه كه باهاش آشنا شدن
و فهميدم ياسر تمامه مدتي كه با من بوده يه زنه ديگه هم داشته و حتي ازش يه پسر هم داره
تو اين چندروزه تمامه مشكل ها و فشار ها رو وليحا بود
و كلي تحمل كردولي اشكال نداره ديگه تموم شد و داريم از اينجا ميريم
تو اين يه هفته يه كلمه هم با صفا حرف نزدم
و هنوزم تو شكه كارشم
آخه لعنتي اون همش ١٥ سالشه !!!!!همينجوري كه تو فكرام غرق بودم پرستار و وليحا اومدن توي اتاق
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه