Chapter 25

48 9 0
                                    

داستان از نگاه تريشا

بد از گذشت بدترين يه هفته ي عمرم بالاخره امروز مرخص ميشم

خيلي اتفاقا تو اين چند وقته برامون افتاد كه هضمش براي من كه يه زنه بزرگم سخته چه برسه به بچه ها

تو اين يك ماه :
من شوهرمو كه فقط روي سند با هم ازدواج كرده بوديم و بچه هام اونو پدر صدا ميزدن از دست دادم

مردي كه تمامه عمرم عاشقش بودم و ازش ٤ تا بچه داشتم
روي تخته بيمارستانه و دارم از دستش ميدم

دختره بزرگم حامله است

بچه هام تازه فهميدن كه تمام اين مدت يه برادره ديگه هم داشتن و تازه چند روزه كه باهاش آشنا شدن

و فهميدم ياسر تمامه مدتي كه با من بوده يه زنه ديگه هم داشته و حتي ازش يه پسر هم داره

تو اين چندروزه تمامه مشكل ها و فشار ها رو وليحا بود
و كلي تحمل كرد

ولي اشكال نداره ديگه تموم شد و داريم از اينجا ميريم

تو اين يه هفته يه كلمه هم با صفا حرف نزدم
و هنوزم تو شكه كارشم
آخه لعنتي اون همش ١٥ سالشه !!!!!

همينجوري كه تو فكرام غرق بودم پرستار و وليحا اومدن توي اتاق

Story of my lifeWhere stories live. Discover now