داستان از نگاه زين
"گمشو از سره رام برو كنار"
من به اون دختر پرو گفتماون ديگه كدوم خريه!!؟
اون احمق انگار نميخواد از سر رام بره كنار
اصن اون كيه!؟
به اون چه كه ميخوام برم تو اون اتاق يا نه!؟رفتم جلو و هلش دادم
بلكه بره كنارولي...
اِي واي افتاد
نميخواستم بيفته" هي تو چته!؟ "
اون يكي دوستش داد زد و اينو گفتبالاخره صداي دوستشم در اومد
فك كنم زياده روي كردماون دوستش...
حداقل فك ميكنم كه بايد دوستش باشه شايدم يه چيز ديگه
اون ...
اون خيلي معصوم به نظر ميرسه و اصن بِش نمياد كه از كوره در برهاين نشون ميده كه زياده روي كردم
سرمو انداختم پايين و رفتم تو اتاق
اونا هم پشت سرم اومدن تو و كنار تخت بابام واستادنوقتي بابامو ديدم بيهوش افتاده بود و حرفي هم نميزد يا شايدم خوابه
الان هيچي راجع به وضعيتش نميدونم چون به محض اينكه رسيديم سريع اومدم اينجا و با دكترش حرف نزدمخوب به نظر نميرسه و من بابت اين موضوع نگرانم
من فقط اونو دارم و نميتونم حتي به اين فك كنم كه ديگه نباشه
من اصن مامانمو نديدم و از روزي كه يادمه، همه بهم گفتن اون رفته و ما رو ترك كرده
براي همين اون تنها كسيه كه من دارمهمينطوري كه تو فكرم بودم
اون دختر معصوم اومد جلو و" تو زيني !؟ "
آروم گفتبا تعجب بهش نگاه كردم
اون اسم منو از كجا ميدونه!؟" آره درسته تو زيني ،پسر ياسر malik "
دوباره تكرار كردتو همون لحظه موبايل اون يكي دختر زنگ زد و از اتاق رفت بيرون
حالا منو اون يكي كوچولو تنهاييم
البته اگه بيماراي تو اتاقو حساب نكنيمحواسم پرت اون شد و اصن يادم رفته بود كه اون دختر آزم يه سوْال پرسيده بود
" هــي "
إينو گفتو دستشو جلوي صورتم تكون داد
انگار فكر كردن به اون دختره پرو باعث شده بود به يه گوشه خيره بشم" اِم ،خب ،آره ،يني چيزه،اِم آره من زينم ولي تو از كجا ميدوني !!!!؟ "
من با كلي مِن مِن ازش پرسيدمتا اومد جواب بده در اتاق باز شد يه خانم كه يونيفرم پليس تنش بود اومد تو و شروع كرد به حرف زدن
" آقاي malik ،بايد راجع به موضوع پدرتون باهاتون صحبت كنم "
اون زن با مهربوني گفتو از اتاق رفت بيرون
مكالمم با اون دختر نصفه موند چون مجبور شدم برم دنبال اون پليس و نفهميدم كه اون اسمو از كجا ميدونست !!!؟ اصن منو ميشناخت يا نه !!!
وقتي از اتاق رفتم بيرون اون هرزه هنوز داشت با تلفن حرف ميزد
اصن من نميدونم چرا اون دختر اينجوريه!!؟
ولي فك كنم يكك زياده روي كردم وقتي هلش دادم
اصن فك نميكردم بيفته زمين
حالا هرچي اصن حقش بودپشت سر اون پليس حركت كردمو وارد اتاقش شديم
نشست پشت صندلي و به منم گفت كه بشينم" خب آقاي malik ، يا بزار بگم زين اونطوري خيلي رسميه.
اسم من Gemma ــه و خب من براي رسيدگي به پرونده ي شما انتخاب شدم "
اون خانم گفتو دستشو دراز كرد و باهام دست داد
خب قبل از اين كه اين حرفارو مودبانه بزنه فك ميكردم از اون پليس بداخلاقاست ولي الان نظرم نسبت بهش عوض شد اون خوب به نظر ميرسه
" خب راستش من با مادربزرگت صحبت كردم و ... "
اون گفتراستي مامان بزرگم
من اصن اونو فراموش كرده بودم و به محض اينكه رسيديم اينجا سريع رفتم پيش بابام" و متوجه يه مسائل خانوادگي شدم كه خب به اين پرونده مربوط نميشه ولي خب اون نميخواست تا تو راجبش بفهمي
در هر صورت همونطور كه به اونم گفتم براي روشن شدن اين پرونده من مجبروم كه همه چيو بگم "
اون پليس ادامه داداون چي ميخواد بگه !!؟
يه راز !!؟
فاك
از اولشم معلوم بود يه جاي اين قضيه مشكل داره
همون موقع كه فهميدم بابا بدون اينكه به من بگه يواشكي اومده كانادا بايد ميفهميدم
مامان بزرگ چه جوري ميتونه همه چيزو از من پنهون كنه !!
من پسره اون لعنتيم كه الان رو تخت بيمارستان بيهوش افتاده من بايد بدونم
خوبيش اينه كه Gemma الان همه چيزو تعريف ميكنهاميدوارم آمادگيه ي شنيدنشو داشته باشم
خداكنه چيز بدي نباشه....
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه