داستان از نگاه تريشا
" اون مٌرد "
بد از گفتنه اين حرفا،وليحا چند ثانيه بهم نگاه كرد
باورش نميشد؛منم همينطور...از اتاق رفت بيرون
صداي گريه هاش نمياد!!!
الان بايد گريه كنه؟؟حتما اگه تو يه موقعيت ديگه اي بوديم الان گريه ميكرد ولي منم اگه ميفهميدم كسي كه اين همه سال بهش مي گفتم بابا،بابام نيست الان هنگ ميكردم
چند دقيقه كه همينجوري به درو ديوار زل زدم و گريه كردم صداي داد هاي صفا توي راهروي بيمارستان پيچيد وحتي تا اتاقه منم اومد
احتمالا وليحا بهش گفته كه پدرشون مرده و اون نميخواد قبول كنه
صفا واقعا به اون مرد وابسته بود و با وجود اينكه اون باباي واقعيش نبود ولي خيلي همديگرو دوست داشتن و
حتي بعضي موقع ها بهشون حسوديم ميشد
صَفا همه چيشو به اون ميگفت و رابطشون واقعا عالي بودحق با اونه
منم اگه جاش بودم برام سخت بودسر و صداش كه بيشتر شد
تصميم گرفتم بِرَم و آرومش كنم
از رو تخت به هر زوري هم كه شده بلند شدمدرسته زياد آسيب نديدم ولي بازم هنوز كامل خوب نشدم
از اتاق كه اومدم بيرون صفا كنار راه پله ها واستاده بود و همينجوري داد ميزد
رفتم سمتش تا جلوشو بگيرم واي يهو از پله افتاد...
ديگه هيچي يادم نمياد
تا اينكه چشامو باز كردم و ديدم تو اتاقه بيمارستانم و پرستارم بالآي سرمه" چه اتفاقي افتاده !؟ صفا چي شد "
اولين چيزي كه گفتميادمه قبل از اينكه بيهوش شم نزديك بود صفا از پله ها بيفته پايين
" خب آروم باشين چيزيش نيست "
پرستار گفت"از پله ها كه پرت نشد !؟ "
من پرسيدم"نه ، بايد از زين متشكر باشين ،اگه اون نبود معلوم نبود الان چه بلايي سَرِه بچش و البته خودش ميومد "
پرستار گفتچي!؟
اون راجع به كي حرف ميزنه!؟
من ازش راجع به دختره خودم پرسيدم نه يه زنه حامله!!!"ببخشيد خانم ولي ميخوام بدونم حاله صفا چه طوره !؟ "
من پرسيدم"خب خانم عزيز گفتم كه هيچ اتفاقي واسشون نيفتاده ، فقط يه ذره ترسيده.ما ازش سونوگرافي گرفتيم و حاله بچش كاملا خوب بود"
گفتچي!؟
بچش !!!
بچش كيه ديگه"توي ماه هاي اول حاملگي خيلي مهمه كه به مادره بچه استرس وارد نشه ، شما بايد بيشتر مراقبش باشين "
پرستار گفتاون چي داره ميگه!؟
راجع به صفاي من حرف ميزنه!؟
راجع به دختر كوچولوي من!!!!!؟
اون چه جوري ميتونه حامله باشه
اين اصن امكان نداره
نه تا خودم نبينم باورم نميشهاز روي تخت با بدبختي بلند شدم
سرم گيج ميرفت
سِرٌم رو تو دستم گرفتم و راه افتادمپرستار اولش كلي غر زد كه حالم خوب نيست و بايد استراحت كنم ولي بدش كه ديد ميخوام برم پيش دخترم هيچي نگفت
من اصن به حرفاش أهميت ندادم و سريع رفتم و اونقد گشتم تا اتاقه صفا رو پيدا كردم
وقتي در رو باز كردم و رفتم تو :
"لعنتي تو فقط ١٥ سالته"
زين داد زد" اين كاره دِيويد هه عوضيه مگه نه !؟ "
وليحا گفتاينجا چه خبره!؟
يني اون واقعا حامله است!؟
ولي اين أصلا نميشه
اون فقط ١٥سالشه
درسته كه ما تو كانادا زندگي ميكنيم و اينجا اينجور چيزا عاديه ولي اين أصلا يه چيزه عادي تو خانواده ي ما نيستيه ذره رفتم جلو تَر تا كامل صفا رو ببينم
وقتي زين و وليحا منو ديدن ساكت شدن
" صفا ... "
من گفتمصفا به من نگاه كرد و هيچي نگفت
من ديگه مطمئن شدم !اون حاملست ولي اين امكان نداره من مادرشم اون بايد به من ميگفت
ديگه هيچي نگفتم و اتاق اومدم بيرون
------------------------------------------
سلام بچه ها ^__^
خب اول بگم كه ببخشيد واقعا اِن قد دير ميزارم
چون ما اثاث كشي داريم
و خيلي سرم شلوغهدوم اينكه راي بدين لطفا :)
نظرم يادتون نره
مرسي
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه