داستان از نگاه وليحا
باورم نمیشه !!!
13سال بهم دروغ گفته شده بود
این مردی که از پشته شیشه ی icu دارم بهش نگاه میکنم بابام نیست و من تواین همه سال به یه آدمه غریبه بابا میگفتماین پسری که روبه روم وایستاده
اون
زین......
ینی اون برادرمه !!؟اوضاع قراره چه جوری پیش بره!؟
دیگه تحمل بیش تر از این رو ندارمهمینطوری که تو فکرام درگیر بودم از کنار اتاقش اومدم کنار و تو راهرو قدم زدم
اصلن اوضاع خوبی نبود safa و زین خیلی عصبانی بودن و زین به در و دیوار مشت میزدیه ذره تو حیا ط دور زدم و تصمیم گرفتم برم پیشه مامانم
وقتی رسیدم پشته دره اتاقش یه صدایی میومد:
"ببخشید خانم متاسفم ولی اون نتونست تحمل کنه،اون حالش خیلی بد بود"
اون پرستار گفتو از اتاق اومد بیرون
وقتی رفتم تو مامان داشت اشک میریخت
" چی شده !!؟ "
من پرسیدم"اون مرد"
مامان گفتچي!!!!!؟
نه باورم نميشه !!!؟بايد گريه كنم!!!؟
واسه كي!؟
واسه مردي كه اين همه سال بهش ميگفتم بابايي و هيچ نسبتي باهام نداره!؟گيجم....
از اتاقه مامان اومدم بيرون و اونو تنها گذاشتم
صفا دست از فحش دادن برداشته بود و يه گوشه رو صندلي نشسته بود
تا منو ديد متوجه ي تغييره صورتم شد و اومد سمتم" چي شده !؟ "
صفا پرسيدو دستاشو گذاشت روي شونم
حالا بايد چي بهش بگم!!!
با اينكه صفا از من بزرگ تره ولي اون خيلي حساس تره و از طرفي اون عاشقه بابا بود
نميتونم بهش بگم
آخه هنوز خودمم هم باورم نشده كه بخوام به صفا بگم" وليحا !!! "
خواهرم تكرار كردنگران شده بود ،حق داشت
از قيافم معلوم بود يه چيزيم هست
فك كنم بهتره بهش بگم
ديگه وقتي تو اين مدته كم تونستيم با اين همه راز و دروغ كنار بيايم
با اين قضيه هم كنار ميايم" بابا مٌرد صفا "
زود گفتمخودمو آماده كرده بودم كه يه جوره ديگه بگم
مثلا اولش يه ذره حرف بزنم و بحثو عوض كنمولي يهو دهنم باز شد و سريع بهش گفتم
ديگه هم نميتونم كاريش كنم" چي !؟ شوخيت گرفته؟ ديوونه شدي !؟ "
صفا گفت و منو حل داد عقببا ديدنه اين حركاته صفا منم نتونستم ديگه خودمو كنترل كنم و يه أشك از گوشه ي چشمم ريخت پايين
وقتي گريه هامو ديد باورش شد و حالش بد شد
شروع كرد به ديوونه بازي و همينطوري جيغ ميزد و گريه ميكردصفا خيلي بابا رو دوست داشت
اون خيلي بهش وابسته بود
اون دختره خيلي حساسيه با اينكه از من بزرگتره ولي من هميشه حواسم به اون بودهآروم رفتم جلو كه بغلش كنم ولي منو حل داد عقب و داد زد
" ديوونه !! هيچ كدوم از حرفاتو باور ندارم،دروغ ميگي ؛اون حالش خوبه،بابا خوبه "
صفا داد زدو منو پرت كرد يه سمته ديگه
همون لحظه دره اتاقه مامان باز شد و اون اومد بيرون
فك كنم سر و صدا رو شنيده بود
صفا سريع رفت سمتش و با دستاش محكم گرفتتش و با حالته التماس تو چشاش زل زد و گفت بگو كه دروغه
ولي مامان با گريه كردنش بهش فهموند كه حقيقت دارهپدره ما...
مردي كه اين همه سال بابامون نبود ولي هميشه مثله بهترين پدره دنيا باهامون وفتار ميكرد
اون مرده بود و من از شدته ناباروري حال إينو نداشتم كه گريه كنمصفا داغون تَر از اين حرفا بود كه بخواد مثه هميشه داد بزنه
فقط مامان رو حل داد كنار و از بغل من رد شد و از پله ها رفت پايين
فك كنم تنها بودن،قدم زدن و فكر كردن الان بهترين كار ميتونه باشه
ولي يهو
وسطه پله ها كه بود سرش گيج رفت و خورد زمين
قبل از اينكه سرش به جايي بخوره اون گرفتش
آره اون
همون پسري كه ظاهرش با باطنه مهربونش كلي فرق دارهحاله صفا بد شد،غش كرد و رو پله ها افتاد ولي زين اونو گرفت و صفا تو بغلش بيهوش شد....
--------------------------------------
راي و نظر يادتون نره لطفا
مرسي
:)
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه