داستان از نگاه صفا
صدای در که اومد با waliyha رفتیم و پایین و در رو باز کردیم
" وات د فاک.شما کین!!؟ "
من بلند گفتمخواهرم زد به دستم تا ساکت باشم و جلوی خودشون باهاشون اینجوری حرف نزنم
برای من که اصن مهم نیست میشنون یا نه
فقط میخوام بدونم این وقت شب اونا اینجا چیکار میکنن" ببخشید آقایون اینجا چیکار دارین؟ "
خواهرم خیلی با ادبانه گفتدرست برعکس من
" ااام شما دخترای آقا و خانم malik هستین،درسته؟ "
اون دوتا مرد ازمون پرسیدنفاک
اونا کین!!!؟
اسم مارو از کجا بلدن
نکنه اتفاقی واسه مامان بابا افتاده؟؟
ولی اونا که تو اتاق.....تا اینا تو ذهنم چرخید سریع رفتم تو اتاق مامان بابا
وقتی دیدم اتاق خالیه یخ زدم
واااای خدا اونا کجان
این دو تا مرد چی میخوان راجع به اونا بگنبد از چند دقیقه که گیج زدم
بالاخره رفتم طبقه ی پایین پیش waliya" چی شده!!! "
من ازش پرسیدمآخه اون داره گریه میکنه
"با توام میگم چی شده"
دوباره پرسیدمچون جواب نداد
رفتم سمت اون دو تا مرد و زدم بهشون" باهاش چیکار کردین!! "
به اون دوتا گفتممیدونم یه اتفاقی افتاده
اتفاقی که به مامان بابا ربط داره
فقط دارم دعا میکنم که حالشون خوب باشه"لطفا خودتونو کنترل کنین خانم"
یکی از اونا گفتو برگشت سمتwaliyha
عوضی"لطفا هرچه سریع تر کاری رو که گفتیم انجام بدین"
اون مرد به خواهرم گفتاونم سرشو تکون داد و همینطور که گریه میکرد درو بست
لعنتی ینی چی شده!!!
" اونا چی گفتن؟ "
با ترس ازش پرسیدم"اونا گفتن برای مامان بابا یه اتفاقی افتاده و ما باید همین الان بریم پیش پلیس"
هق هق کنان جواب دادچی!!!! اتفاق افتاده!؟ چه اتفاقی؟ینی چی؟ الان کجان؟اصن زندن!؟یینارستانن!؟یا اداره ی پلیس!؟
هزار تا سوال اومد تو ذهنم
" الان کجان؟ "
ولی فقط یکیشو پرسیدم"بیمارستان"
اونم سریع جوابمو دادحالا چی میشه!؟ من باید الان چیکار کنم!؟هرچی باشه من از اون بزرگ ترم پس باید الان یه فکری کنم
"یالا زود باش میریم بیمارستان"
اولین چیزی به ذهنم رسید این بود"ولی اونا گفتن بریم اداره ی پلیس"
خواهرم جواب داد" چه مرگت شده!!؟ مامان بابا بیمارستانن بد تو میگی بریم اداره ی پلیس!!؟ "
اینو گفتمودستشو کشیدم و بردم از خونه بیرون
رانندمون مثه همیشه جلوی در واستاده
اون همیشه اینجاست شب و صبحم فرقی نمیکنه
خب این خیلی خوبه وگرنه خدا میدونه این وقت شب از کجا میخواستیم ماشین گیر بیاریم و بریم تا بیمارستانسوار که شدیم سمت بیمارستان راه افتادیم....
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع اسم اونا رو پرسیدیم و اتاقشونو پیدا کردیم
ولی در اتاقشون دو تا پلیس واستاده بودن
و تا مارو دیدن که همراهای اوناییم به سمتمون اومدن"خانم ها باید باهاتون حرف بزنیم"
اون پلیس ها به ما گفتن"به هیچ سوالی جواب نمیدیم اول باید اونارو ببینیم"
من داد زدم"ولی اونا تو شرایطی نیستن که بخوان کسی رو ببینن"
اون مرد گفتولی من قبول نکردم تا اینکه دکتر اومد و حرف اونو تایید کرد
حال اونا اصلن خوب نیست برای همینم نمیشه کسی اونا رو ببینهتسلیم شدیم و مجبور شدیم تا بریم و با پلیسا حرف بزنیم
رفتیم تو یه اتاق؛ یه مردی پشت میز نشسته بود و بهمون خوش آمد گفت
فکر کنم اون باید رئيس پلیس باشه
یه عالمه چیز میز به لباساش وصل بود من که سر در نیوردم"باید راجع به یه موضوع مهم باهاتون حرف بزنم خانم ها پس خواهش میکنم خودتونو کنترل کنین"
اون پلیسه گفتفاک این بیستمین نفریه که امروز ازمون میخواد تا آروم باشیم و خودمونو کنترل کنیم
چه اتفاقی داره میفته!!؟
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه