داستان از نگاه صفا
ديگه مسخره تَر از اين نميشه
اين پليس لعنتي حتي خودشم نفهميد كه چي گفت چه برسه به ما !!!!
اصن اين چيزايي كه گفت يني چي !؟؟؟بايد وايستيم تا مامان از خواب بيدار شه و همه چيزو تعريف كنه من ديگه بيشتر از اين نميتونم چيزيو هضم كنم
بد از حرفاي مسخره ي اون پليسه از اتاق اومدم بيرونو يكم تو سالٌن گشتم
بد تصميم گرفتم برمو با پرستار راجع به مامان حرف بزنم شايد اون زود بيدار بشه و همه چيو تعريف كنهاونا بهم گفتن كه مامان ممكنه چند ساعت ديگه از خواب بيدار شه و ما نبايد زياد اذيتش كنيم چون خيلي خسته است
بد از اينكه از پيش پرستار اومدم كناره اتاق مامان وليحا و اون پسررو ديدم كه با هم حرف ميزدن
لعنتيا !!!!
اونا چي دارن به هم بگن ؟؟"يني الان ما چه نسبتي داريم با هم زين !؟ "
شنيدم كه وليحا به اون پسر گفت" نميدونم واقعا !!! "
اون جواب داديني چي ، چه نسبتي با هم داريم !!! اصن اون به ما چه !!
تصميم گرفتم بيخياله اين فكراي مسخره بشمو رفتم رو يكي از صندلي هاي اونجا نشستم
وقتي بهمون گفتن كه مامان بابا تصادف كردن اونقدر تند و سريع اومديم كه من فقط وقت كردم يه كيف پول با خودم بيارم
ديگه كم كم حوصله ام سر رفته بود
كيف پولمو باز كردم تا توشو بگردم و يه ذره حواسم پرت شههمينجوري كه پولارو اين وَر و اون وَر ميكردم چِشمَم به يه عكس افتاد
بيرونش كه اوردم يادم افتاد چه عكسي بود
من اونجا رو كاملا فراموش كرده بودم
عكس ماله وقتي بود كه با مامان و وليحا رفته بوديم Beverly Hills
يادمه اون روز چند روز مدرسه تعطيل بود براي همينم مامان پيشنهاد داد كه براي چند روز بريم اونجاوقتي اون موقع بابا گفت نمياد و تو يه جاي كار داره متوجه نشديم وأي الان ميفهمم وقتي اون كار داشته....
اون احتمالا اينجا يه زندگي داشته
اون هر رفته ميرفت و ميگفت كه ماموريت داره
ولي چند ساعتي نبود و بد زود بر ميگذشت
اين با عقل جور در نمياد اگه اون اينجا هم يه زندگيــه ي ديگه داشته كه به ما مربوط نميشده
چند ساعت،اونم در هفته خيلي وقته كميه!!
براي اين كه بخواد و بياد اونارو ببينه
پس داستان به چيزه ديگه استوقتي به عكس نگاه ميكردم دلم برا اون روزا تنگ ميشد
تري عكس وليحا و مامان خوش حال كنار هم واستاده بودناون روزا هيچ دقدقه اي نداشتيم و حالا وضعه الانمونو ببين !!؟؟!؟
حواسم پرت عكس و خاطره هامون بود كه يهو يكي از اتاق مامان اومد بيرون و گفت كه اون بيدار شده و ميتونيم بريمو ببينيمش ولي نبايد زياد خستش كنيم
وأي خيلي خوبه
اون بيدار شد
حالشم خوبهمن و وليحا زود رفتيم سمته اتاق مامان تا اونو ببينيم....
--------------------------------------------
عكسي كه صفا از خواهر و مادرش رو تو كيف پولِش داشت رو براتون گذاشتم ^__^
دوست داشتين ببينينرأي و نظرم يادتون نره
مرسي :)
YOU ARE READING
Story of my life
Fanfictionاین داستان از نگاه پنج نوجون به اسم های (zayn,harry,Rose,waliyha,safa) درباره ی زندگیشون گفته میشه زندگییه که نه تنها به هم ربط داره،بلکه باعث برملاء شدن کلی راز هم میشه