Chapter 23

68 10 0
                                    

داستان از نگاه زين


بد از روزي كه از كانادا برگشتيم
تقريبا همه چي به رِواله عاديش برگشته

خونه مثه هميشه است

مامان بزرگ همش دعا ميكنه كه حاله بابا خوب بشه
داداش از وقتي كه اون اتفاق براي بابا افتاده همش رئيس بازي در مياره و الان تو خونه حرف حرفه اونه

من هرروز با رٌز ميرم مدرسه و بر ميگردم
اون دختره خوبيه
ما دوستاي خوبي براي هم شديم

خب دوست شدنه من و رٌز يه موضوعيه كه تو كله مدرسه پيچيده

اون درس خون تَـريـن و زرنگ تَـريـن دختر مدرسه است
جوري كه همه اونو به عنوان يه دختره عالي ميشناسن و من شَر تَـريـن پسر مدرسه ام طوري كه همه ي معلم ها از دستم ديوونه شدن

اون دختر يه چيزي داره كه منو به سمته خودش ميكشه

من تاحالا با دختراي زيادي بودم و با همشونم خوابيدم و حتي برام مهم نبوده كه اونا كين
و همشونو ول كردم

ولي رٌز نه
اون دختر يه چيزي داره كه نميزاره ببرمش و كارشو تموم كنم

---------------

امروزم مثه بقيه ي روزا كه از خواب پا شدم
خونه شلوغ بود و صداي سر و صدا ميومد
خونه ي ما ،خونه ي بزرگيه ولي با اين وجود هميشه شلوغه و صداي شلوغي مياد

البته تعداد افرادي هم كه اينجا زندگي ميكنن زياده
خب ما اينجا با كله خونوادمون زندگي ميكنيم پس معلومه كه هميشه شلوغه

از اتاقم كه اومدم بيرون و از پله ها رفتم پايين
همه رو دوره ميز صبحانه ديدم به جز مامان بزرگ

" مامان بزرگ كجاست !؟ "
من پرسيدم

هيچكس جواب نميده
فقط با هم پچ پچ ميكنن
داداش هم خيلي عصبانيه

" چي شده !؟ "
پرسيدم

" مامان بزرگه عزيزت رفته اون هرزه هارو بياره "
داداش گفت

هرزه ها!؟
اونا كين ديگه؟
منظوره داداش به كيه!؟

"من بهش گفتم اونارو اينجا نياره ولي اون أصلا گوش نداد "
داداشم دوباره تكرار كرد

همينطوري كه داشتم با خودم فكر ميكردم كه اونا كين و داداش چي ميگه
دَره خونه باز شد و مامان بزرگ اومد تو

عاليه الان از خودش ميپرسم داستان چيه

ولي بد از اينكه مامان بزرگ اومد تو چند نَفَر ديگه رو هم پٌشتِش ميبينم

اونا كين!؟

اولش كه اومده بودن تو خوب ديده نميشدن

ولي بعدش...

صبر كن ببينم!!!

اونا اينجا چيكار ميكنن!؟چرا اونا بايد بيان اينجا!؟

چشمم اون سه تا زني رو كه روبه روم ميديد باور نميكرد


" سلام زين... "

-------------------------------------------

Story of my lifeМесто, где живут истории. Откройте их для себя