chapter 1

1.5K 124 29
                                    

داستان از نگاه کایلی:
نمی دونم دیشب کی خوابم برد، ولی نقاشیم تقریبا تمام شده .

من و تی دیشب نزدیک 2 ساعت داشتیم با هم حرف میزدیم ، فکر کنم نزدیک یه هفته است که داریم برنامه ریزی می کنیم وقتی من اومدم انگلیس چی کار کنیم .

فکر کنم بیشتر از یه ساله که نرفتم انگلیس . راستش اصلا خاطره خوبی از اون کشور لعنتی ندارم.
رفتم تو آینه قیافه خودمو که دیدم احساس کردم رنگین کمون از روم رد شده
رنگ همه جای صورتم و دستام بود و خوبیش اینه که به حرفه مامانم یه بار گوش کردم و پیش بندم رو بستم .ولی بازم آستین لباسم کثیف شده.

گردنم بدجور گرفته فکر کنم از دست این خواب های جلوی بوم نقاشی آخر سر یه آرتروزی یا یه چیزی تو این مایه ها بگیرم .

تصمیم گرفتم برم حموم بعد بیام وسیله هام رو جمع کنم تا مامانم دوباره با دیدن من شروع به موئظه درباره زندگی به قول خودش نکبت بارم نکنه. البته خوبیش اینه که امشب پرواز دارم و یکی دو هفته ای از دستش میتونم نفس بکشم.

زود دوش گرفتم و اومدم بیرون اتاقم افتضاح بود . تقریبا همیشه این جوریه یعنی از وقتی که یادم میاد . از وقتی که تنها کس مهمم تو زندگیم تنها کسی که تو زندگیم دوسش داشتم رفت و منو تنها گذاشت. ):
.........................
نظر؟♡

New Romantics Where stories live. Discover now