chapter 17

321 42 9
                                    

داستان از نگاه لیام:

تو کل راه تو خونه داشتم به نقاشی خودم نگاه می کردم. وای نمی دونم ولی خیلی این نقاشی برام ارزش داشت پس تصمیم گرفتم قابش کنم.

"اه لیام فکر نمی کردم به نقاشی انقد علاقه داشته باشی." اینو هری با اون صدای آزار دهندش گفت.

"هه هه، با نمکککککککککککککک"

بعدم رسیدیم خونه گفتم نمی خوام کسی مزاحم بشه و بعد رفتم تو اتاقم تا یکم استراحت کنم. ساعت نزدیک 7 بود و رفتم بیرون و دیدم بچه ها دارن لباس میپوشن. "جایی میخوایم بریم؟" اینو با خواب آلودگی گفتم.

"وای لیام یعنی یادت نمیاد امروز چه روزیه ؟؟" نایل اینو در حالی که دکمه های لباسشو میبست گفت.

یکم فکر کردم بعد گفتم که نه یادم نمیاد.

"کله پوک امروز  آخر ماهه ." اینو لویی گفت.

"شت پس امروز جشن دانشگاست،  چرا به من نگفتید؟"اینو با عصبانیت گفتم.

"خودت گفتی مزاحمت نشیم" اینو لویی عوضی گفت.

 "فاکککککککککککککککک" اینو داد زدم و سریع رفتم حاضر شدم. امیدوارم تی هم بیاد. اون معمولا این جور جشن ها رو نمیاد. یه کت شلوار سرمه ای پوشیدم و رفتم سریع تو ماشین.

.....................................................
Vooooy😀😀😀
 Vote va cm yadetoon nare😁

New Romantics Where stories live. Discover now