chapter 28

353 39 10
                                    

Tavalode daddy ba takhir mobarak ^-^
......................................

داستان از نگاه کایلی :

حدود ۱ ماهه که تی رفته ، تی تو اونجا حسابی مشهور شده و من براش واقعا خوش حالم. منم واقعا عالیم و حالم خوبه و کمتر تو خودم فرو میرم و کمتر بهش فکر میکنم من و لیام خیلی با هم صمیمی شدیم جدیدا هروقت میبینمش قلبم تند میزنه و یه هیجان خاصی میگیرم و یه حسه داغی رو تو خودم حس میکنم و نمیدونم اونم همچین حسی داره یا نه، احساس میکنم هردفعه منو می ببینه میخواد یه چی بگه ولی بعدش پشیمون میشه ولی امروز زنگ زد خیلی جدی بود گفت میخوام ببینمت مامانم از اون خوشش نمیاد و میگه که نباید با اون بری بیرون ولی من هم کلی دعوا کردم به هر حال من دیگه ۲۰ سالمه و دیگه هرکاری دوست داشته باشم میکنم و به اون هم ربطی نداره این زندگی منه.

یه شلوار جین با یه بلوز گشاد میپوشم و کتونی هامم پام میکنم و یه تاکسی میگیرم نمیخوام با با ماشین خودمون برم چون من میدونم راننده به مامانم میگه کجا رفتم و دلم نمیخواد اون بفهمه. باید هرچی زودتر رانندگی یاد بگیرم.

به همون آدرسی که برام فرستاده بود رفتم ۲۰ دقیقه بعد رسیدم یه جای سرسبز بود پول تاکسی رو میدم.اون و میفرستمش که بره یکم میرم جلوتر روی یه سنگ نشسته بود.

"سلام" تقریبا بلند گفتم.

"اوه سلام.......ببخشید " بلند شد و باهام دست داد.

"خیلی تو فکر بودی "یه لبخند میزنم.

دستامو میگیره " کایلی.....من....من خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم ولی نمیتونستم، یعنی میترسم، میترسم که اگه بهت بگم تو بری و من دیگه نتونم حتی همین جوری دستاتو بگیرم یا این لبخنده قشنگت رو ببینم یا وقتی که داری نقاشی میکشی زبونت رو میاری بیرون نگات کنم و کلا همه این چیزای ساده که به تو مربوطه" قلبم تند تند میزد، یهو بارون گرفت.

"کایلی......من.....من....دوست دارم و ....." نمیزارم ادامه بده و لبمو میزارم رو لبش. اره منم عاشقشم و خیلی وقته که دارم با این حس میجنگم ولی الان که فهمیدم اونم همچین حسی داره بیشتر از این نمی تونم باهاش مبارزه کنم. بارون میاد و از بین لبامون رد میشه، بغلم میکنه.

"بیا بریم الان سرما میخوری " دستمو میگیره و میشینیم تو ماشین.

"کایلی؟"

"هوم؟" بهش نگاه میکنم.

"قول بده که هیچ وقت ولم نکنی"

"تو هم قول بده" گرمی لبشو دوباره رو لبم حس میکنم. وای خدا این چه حسیه؟! واقعا این عشقه؟! حالا میفهمم چرا اون ، اون طور مرد، اون عاشق بود.
.................................................
داستان از نگاه لیام : (فلش بک)

 وقتی اینا رو گفتم منتظر بزنه تو گوشم و بره ولی یهویی ، خدایا واقعا منو بوسید یا داشتم خواب میدیدم . تا حالا هیچ وقت کسی رو انقدر با عشق نبوسیده بودم. خیلی خوشحالم وقتی فهمیدم اونم همچین حسی به من داره. بعد بغلش میکنم دوست دارم که ساعت ها همین طوری تو بغلم بمونه و گرمی نفس هاشو رو سینم حس کنم ولی داره بارون میاد و اگه بازم اینجا وایسیم حتما اون سرما میخوره.

"بیا بریم الان سرما میخوری " دستشو میگیرم. این همون دستاییه که هیچ‌وقت ولش کنم. میشینیم تو ماشین .

"کایلی؟"

"هوم؟" بهم نگاه کرد.

قول بده که هیچ وقت ولم نکنی"

"تو هم قول بده" دوباره میبوسمش و دوباره گرمی اون لبارو حس میکنم. من با تمام وجود عاشقشم و مطمئنم این هوس نیست.
......................
Finally😂😂
Nazar va vote faramoosh nashe 😊
Ino bara inke 3k shod dastan up kardm😑☝
Magarna ta 10 ta vote nakhore dg NEMIZARAM 🤗❌
       

New Romantics Où les histoires vivent. Découvrez maintenant