chapter 2

1K 96 40
                                    

داستان از نگاه کایلی:
ساعت 7 بود تقریبا آماده شده بودم . پرواز ساعت 10 بود .پس هنوز یک ساعت وقت داشتم .

من تو استایل بیرونم خیلی دقت میکنم بر عکس تو خونه و سعی میکنم خودم رو چیزی که اصلا نیستم نشون بدم یعنی یه آدم خوشحال و خوش بخت که هیچ دردی رو تو زندگیش تجربه نکرده. و خوشبختانه همم به ظاهر توجه میکنن و کاری به باطن و اینجور چیزا ندارن و البته من خودم هم آدمی نیستم که برای بقیه در مورد اینکه چجوری احساس میکنم یا چه زندگی نکبت باری دارم صحبت کنم . البته این همه ای که گفتم شامل تیلور نمیشه.

نمی دونم اون چجوریه که باعث میشه هرچیزی که تو دلم هست رو بریزم بیرون.البته بعد از اون ....
تی باعث میشه بخوام گریه کنم و خودم رو خالی کنم البته احساس میکنم اونم همچین حسی رو نسبت به من داره فکر کنم به خاطر همینه که اونو خیلی دوست دارم و به عنوان خواهرم قبولش دارم .

خب فکر کنم بعد از مرگ اون همچین حسی نسبت بهش پیدا کردم. شاید به خاطر اون اتفاق البته قبلش هم یه دوست خوب و صمیمی برام بود مثل الی اما الان همه چی تغییر کرده.

خب دیگه آماده شدم یه شلوار جین سیاه با یه بلوز شل و ول مشکی با یه اسکلت گنده روش که خیلی دوستش داشتم و یه کفش All star مشکی پوشیدم و تخته شاسیم که چند تا ورق بهش وصل بود و جامدادی عزیزم که تی برام درست کرده بود رو که روش چیزای باحالی نوشته شده بودم و هر جا میرفتم همراهم بود رو انداختم تو کیفم و بار آخر به اتاقم که یکم مرتب تر شده بود انداختم و رفتم پایین.

مامان دم در وایستاده بود برا آخرین بار همه چی رو یاد آوری کرد.

"کایلی دیگه تکرار نمی کنم مواظب خودت باش و جاهای عجیب و غریب نرو مخصوصا اون مهمونی هایی که خودت میدونی توشون چه اتفاقایی میوفته و......"

اینا رو مامانم همون طور که انگشت اشاره شو رو به من تکون میداد می گفت البته بقیش رو نفهمیدم چون داشتم به این فکر میکردم تا حالا چند بار اینا رو تکرار کرده.

بالاخره حرف زدن مامان تموم شد و منو بقل کرد و یه قطره اشکی که از چشمش اومده بود رو پاک کرد . خب اگه بخوام راستش رو بگم منم دلم براش تنگ میشه حالا هر چقدر هم که بهم گیر میده .اون تنها کسی از خانوادمه که برام باقی مونه.

ازش خدافظی کردم و از خونه اومدم بیرون . سوار ماشین شدم و به راننده گفتم که حرکت کنه. یه نفس راحت کشیدم چون نگران این بودم که یه وقت نظرش رو لحظه آخر عوض کنه ، مامانم خیلی رو من حساسه و بعد از اون هم حساس تر شده و به خاطر همینه که این اولین سفری که تنها میرم البته اینم به خاطر اینکه خانواده تی رو میشناسه .-_-

New Romantics Donde viven las historias. Descúbrelo ahora