chapter 16

369 50 12
                                    

داستان از نگاه کایلی:
رفتم پایین ساعت 1 بود . خبری از الی و تی نبود و فکر کردم که اون 3 تا هم رفتن. رفتم تو اشپزخونه یه چیزی بخورم شیر و اوریو رو ور داشتم اومدم تو هال . تلویزیون رو روشن کردم. وای نه نه نه بدبخت شدم!! اخبار سلبیریتی ها رو نشون میداد. من و تی که داشتیم وارد کلاب میشدیم. همون موقع تی و الی و اون 5 تا یهو ظاهر شدند و داد زدند: ببخشییییییییید. ولی به اونا توجه نکردم با اینکه تعجب کرده بودم تنها چیزی که الان مهم بود مامانم بود. وای اگه بفهمه بیچاره میشم.

تی به تلویزیون نگاه کرد و بعد گفت " کایلی خوبی؟"

همه تعجب کرده بودند که چی شده. " تی، مامانم" اینو با استرس گفتم.

"وای کایلی من اصلا حواسم نبود ببخشید "اینو با زدن یه ضربه به سرش گفت.

"میشه به مام بگین چی شده؟؟" الی گفت.

بدون توجه به بقیه رفتم بالا و به مامانم زنگ زدم. تی هم اومد تو و در رو بست. زدم رو اسپیکر، بعد از 2 تا بوق ور داشت .تا خواستم سلام کنم مامانم شروع کرد به حرف زدن.
"کایلی میدونی داری چی کار میکنی، من درمورد اون مهمونی ها باهات حرف زدم بهت گفتم که نمی خوام پات به اینجور جاها واشه کایلی یا همین الان برمیگردی یا..."

تی گوشی رو گرفت و رفت بیرون از استرس نصف پوست انگشتم رو خورده بودم و داشت خون میومد ولی اون عصبانی نبود. نگران بود و صداش میلرزید و بخاطر همین باعث شد که یکم بترسم.

بعد از 10 دقیقه تی اومد تو یه لبخند رو لبش بود یهو داد زد "درستتتتتتتت شد"

"وای تی اما چجوری. اون خیلی عصبانی بود." البته تی مهارت خاصی در راضی کردن داره.

"دیگه دیگه ولی دیگه لازم نیست نگران بقیه مهمونی ها باشی و الان هم بهتره بریم پایین "

یهو یاد اونا افتادم. اه وای!"باشهههههه"

رفتیم پایین بقیه یواش داشتن پچ‌پچ میکردن. "ببخشید..." همه برگشتن و بهم نگاه کردن. استرس گرفتم از وقتی که اون رفته هروقت چند نفر بهم نگاه میکنن استرس میگیرم چون احساس میکنم دارن میبینن چقدر بدبختم .

چشام رو بستم و سریع بهشون گفتم که" ببخشید و من امروز خیلی عصبانی بودم و فکر کنم بتونیم از اول شروع کنیم" همه خندیدن و لویی هم اومد معذرت خواهی کرد و بعد به همه گفتم که بهتره فراموش کنن هرچی امروز اتفاق افتاده رو. بعد تی و هری هم رفتن تو اشپزخونه تا ی چیزی درست کنن چون مثل اینکه نایل داشت از گشنگی میمرد. از این حرفش خندم گرفت. لویی و الی داشتن با هم حرف میزدن و نایل و زین هم داشتن یه چیزی رو از گوشی زین میدیدن و لیام هم... اون داشت بهم نگاه میکرد. دستم رو جلوش تکون دادم و گفتم کجایی؟

"همینجا" انگار تعجم کرده بود باهاش حرف زدم.

"خوبی؟"

"اره، خیلی. تو چی خوبی؟"

"اره الان خیلی خوبم و ذوق زده "

"ذوق زده ؟؟ برا چی؟"

"خب اولا که اسمه همه ی شماها رو یاد گرفتم و دوما..." خندش باعث شد کی دیگه بقیش رو نگم.
"میشه بپرسم چرا داری می خندی؟" با عصبانیت پرسیدم

"اخه..(خنده) اخه مگه یاد گرفتن (خنده) اسم ما هم ذوق داره" بازم خندید.

"آهان خب خب من اسم پسرا رو یادم نمیونه" خودم هم به خاطر گفتن این خندم گرفت "حتی اسم همکارام" ادامه دادم.

"همکارات؟ میشه بگین چه کاری انجام میدی؟"

"من نقاشم "

"واقعا "

"اره خب و اگه از خودم تعریف نکنم نقاشیم خوبه"

"وای پس میتونی یه نقاشی از من بکشی ؟"

"اره حتما"

"راست میگی؟" با خوشحالی گفت.

"اره... خب."

"وای مرسی تا حالا کسی نقاشی من رو نکشیده." خندم گرفت از این مدل ذوق کردنش. تی و هری با یه عالمه خوراکی اومدند و ما تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم. نایل یه کارتون انتخاب کرد و کارتون شروع شد toy Story بود. یهویی گریم گرفت و به بهانه دستشویی رفتم تو اتاقم و گریه کردم. Toy story رو من و اون 50 دفعه دیده بودیم که تک تک اونا رو یادمه. هربار که میدیم انگار بار اولمون بود. ۸ سال میگذره. ولی هنوزم این درد برام تازست. اشکامو پاک کردم و تخت شاسیم با جامدادیمو ور داشتم و رفتم پایین تا کسی شک نکنه. چون واقعا بیشتر از این نمی خوام روزشون رو خراب کنم و یه روز از زندگی نکبت بارم رو بهشون بیشتر نشون بدم.

رفتم پایین همه داشتند کارتون رو با دقت خاصی نگاه میکردند. رفتم رو یه کاناپه 1 نفره نشستم شروع به کشیدن نقاشی از لیام تو همون حالت شدم. ساعت نزدیک 4 بود که فیلم تموم شد و نقاشی من هم تموم شد. داشتند میرفتند ازشون خدافظی کردم و نقاشی رو دادم به لیام.

"واو مرسی این خیلی، خوبه" اینو گفت و به من نگاه کرد.

"قابلت رو نداشت. " بعدم لیام با صدای هری که میگفت بدو بیا بریم رفت و منو با افکار عجیب، جدیدم تنها گذاشت.
*************
Nazar va vote faramosh nashe😀
Rast nazaretoon darmored cover jadid chie😁

Omidvarm emtehanatono khoob dade bashin😊

New Romantics Where stories live. Discover now