|[ 1 ]|

7.7K 608 95
                                    

صداى زنگ مسخره و بلند موباليش باعث شد تا از خواب آرومش بپره و با چشماى از حدقه بيرون زده روى تخت بشينه ! بعد چند ثانيه فهميد كه چى شده ، چشماشو بست و موهاشو با دستش بهم ريخت و بعدش بلند به حالت الانش خنديد. آخه اصلا امكان نداشت آلارم گوشى بتونه اونو از خواب بيدار كنه ، يعنى تقريبا هيچكس جز مادرش نميتونست اينكارو بكنه ، اونم بعد از كلى صدا كردن اسمش و داد و بيداد آخرش با تهديد بلند ميشد ! مامانش هميشه ساعت جلوتر بهش ميگفت ... چون تا بخودش تكون بده و بخواد از تخت بياد بيرون يه نيم ساعتى ميكشه !
بلند شد و سمت دستشويى اتاقش رفت ، بعد از شستن صورتش و مسواك زدن و پوشيدن لباس هاش رفت طبقه ى پايين ...

"سلام" بلند گفت و مامانش از ترس دو متر پريد .

"هى پسر تو بيدارى ؟ چطورى ؟ يعنى خودت .... " صفا با خنده گفت .

" آره خودم بيدار شدم ! انقدر عجيبه ؟ " زين گفت .

مامانش تو ليوانش شير ريخت و صورت زينو بوسيد و گفت
" عزيزم حتما خيلى استرس و هيجان دارى"

" نه بابا ، مگه بچم" زين درحالى كه داشت ليوانشو يواشكى با يه ليوان تميز روى ميز عوض ميكرد گفت .
وقتى مامانش مشغول درست كردن قهوه براى خودش بود ، زين آروم شيركاكائو رو از رو ميز برداشت و براى خودش و ريخت و شروع به خوردن صبحانه كرد .
راستشو بخوايد ، آره اون هيجان داشت ، شهر جديد دبيرستان جديد ! همه ى اينا ميتونست خيلى جالب باشه ! يعنى حداقل زين اميدوار بود كه جالب باشه ...

قبل از اينكه مامانش بياد و بشينه ، زين تند تند صبحانه شو تموم كرد و بلند شد و سمت اتاقش حركت كرد ...
" زييييييييين " مامانش از پايين داد زد .
خب اين بى انصافيه اون يه بچه دو ساله نبود كه ! هرچى دوست داشت ميتونست بخوره ! ميدونين مامان زين خيلى حساس بود و خيلى الكى همه چيزو بزرگ ميكرد و با زين مثل بچه ها رفتار ميكرد ، نه فقط با زين با همه بچه هاش ! شايد براى همين خواهراى زين انقدر لوسن ، البته زين هر سه تاشونو خيلى دوست داشت ! اونا خيلى مهربون بودن و همش هواى زين و داشتن ...
كوله شو برداشت و رو دوشش انداخت و خودشو تو آينه بر انداز كرد  اون هميشه دوست داشت بى نقص باشه و بود .
يه تيشرت مشكى و سفيد كه يه جيب قرمز داشت پوشيده بود و شلوار مشكى و كانورس قرمز  ! بعد از يه دوش حسابى با ادكلن ، دوباره موهاشو با دستاش درست كرد ! موهاش كوتاه بودن و تو صورتش ريخته بودن و تقريبا تا روى چشماى طلايى شو پوشونده بودن ، اون عينك هم ميزد ، البته براى قشنگى نه اون چشماش ضعيف بود.
و خب همين چيزاى كوچيك اونو بى نهايت ، كيوت و در عين حال هات كرده بودن و همين به تنهايى كافى بود تا كلى دختر واسش غش كنن !

از پله مى رفت پايين كه چشمش به اتاق وليحا خورد ! خوشبحالش كه مجبور نيست صبح پاشه و بره مدرسه ! و دنيا هم كه ديگه با اونا زندگى نميكنه ...
رسيد طبقه ى پايين و مامانشو ديد كه داره صفا رو آماده ميكنه ! زين دلش براى صفا ميسوخت چون اون هنوز كلى بايد درس ميخوند.... البته زينم به ظاهر از سال ديگه مدرسه نميرفت ، اما دانشگاه كه بود و خب از اونجايى زين ميخواد يه پزشك بشه پس هنوز كلى بدبختى داره كه بايد بكشه . اون خيلى باهوش و هميشه شاگرد اول كلاسشون بود ! البته از اين شاگرد اولاى خرخون و رومخ كه كتابو ميجوَن نه ! اون خيليم آدم كول و باحاليه ، و معلما هميشه اولاى ترم فكر ميكنن اون از اين بچه هاى شيطون كه درس نميخونه !

" زين تو كه خودت بايد برى ديگه ؟! چون من صفا رو ميبرم مدرسه ى جديدش و بايد حواسم بهش باشه " تريشا وقتى داشت از در ميرفت بيرون گفت .

" آره مامان ، مگه من بچم ؟ " زين جواب داد ! كليداشو برداشت و اونم اومد بيرون .

اون از هر ١٠تا مكالمه اى كه با مامانش داشت تو ٥تاش حتما ميگفت 'مگه من بچم' . پدر زين باهاشون زندگى نميكرد ! اون براى كارش آمريكا بود و زين و مادر و خواهراش اينجا بودن و حالا تازه از بردفورد به لندن اومده بودن ! و شايد نبود پدرشون يكى دلايل حساسيت زياد تريشا روى بچه هاست .

" پسرم مواظب باش ، اميدوارم روز اول مدرسه خوب باشه " تريشا شيشه ماشينو پايين داد و اينارو به زين گفت .

"خدافظ داداشى ، موفق باشى " صفا با صداى لطيفش گفت و زين لبخند زد .

" توام همينطور فندوق " و بعدش تريشا حركت كرد و بعد چند دقيقه اونا ناپديد شدن ! زين يه نگاهى به ماشين خودش انداخت و تصميم گرفت امروز و با تاكسى بره چون هنوز درست حسابى راهو بلد نيست و نميخواد روز اول گم شه يا از اون بدتر دير كنه :|

اون سوار تاكسى شد اسم مدرسه شو گفت و تو راه همش حواسش به خيابونا بود كه راهو ياد بگيره و فردا به كمك جى پى اس بالاخره يه جورى بتونه به مدرسه برسه ! گوشى و هندفريشو از توى كوله ش درآورد و آهنگ "love yourself" از جاستين بيبر و پلى كرد ! و بالاخره بعد از حدود نيم ساعت دم ساختمون بزرگ مدرسه بود !
نفس عميقى كشيد !
حس ميكرد قراره اينجا اتفاقاى جالبى براش بيفته ! •••

______________________
خب اينم چپتر اول ^-^ ميدونم چيز خاصى نبود :| اما خوشحال ميشم نظرتونو بدانَوَم ^-^
اون وسط گفتم يادى كنيم از جاستين😂
يه چيزيم اينكه اينجا وليحا از زين بزرگتره !
آها راستى عكس زينم گذاشتم واستون ! اون شكليه بچه ^-^

Soulmates or Soul enemies? || Ziam Where stories live. Discover now