با بيشترين سرعت روند و سريع ماشينو پارك كرد . همون موقع زين هم رسيده بود و داشت در ماشينشو قفل ميكرد .'خداروشكر' ليام تو دلش گفت و پياده شد .
زين سمت خونه حركت كرد و ليام سريع از پشتش حركت كرد و اسمشو داد زد : زين
زين با شنيدن صداى ليام برگشت و صورتش كاملا شكل يه علامت سئوال بود . ليام اونجا چيكار ميكرد؟
" زين تو خوبى ؟ " ليام با نگرانى پرسيد و به زين نزديك شد ، يعنى خيلى نزديك شد .
زين با چشماى باريك بهش نگاه كرد و روشو برگردوند تا وارد خونه شون شه .
ليام دست زينو گرفت و برگردوندش . " ببين زيـ.. " اما تا اومد حرفى بزنه با ضربه ى محكم زين روبه رو شد .
زين اونقدر محكم ليامو هل داده بود كه نزديك بود زمين بخوره اما ليام سعى كرد تعادلش و حفظ كنه و صاف وايساد . يقه ى لباسشو درست كرد و دوباره برگشت سمت زين كه داشت با كليدش در كوچيكه خونه ى بزرگشون رو باز ميكرد .
" زين كار مهمى باهات دارم " ليام آروم گفت و دست زينو گرفت.
زين سريع دستشو از تو دستاى ليام بيرون كشيد . "من كارى با تو ندارم پين "
"ببين زين باشه من ميدونم اشتباه كردم ولى توام يه لحظه به حرفم گوش كن " ليام خيلى سعى كرد تا جايى كه ميتونه توى جمله ش از 'ببخشيد' استفاده نكنه.
"تو فكر كردى كى هستى ليام ؟!؟ تو نميتونى اينكارو كنى فهميدى ؟؟؟ من زين ماليكم !!! اگه بخوام ميتونم باهات بجنگم ، ولى نميخوام واسه همين تا بيشتر از اين عصبانيم نكردى فقط بـرووو" زين داد زد . توى بعضى از جمله ها لحنش تهديدى ميشد و بعضى جاها صداش بالا ميرفت ، خلاصه اصلا بحث دوستانه اى نبود .
" زين باشه ميدونم ولى يه لحظه بيخيال شو ! بزار حرف بزنم" ليام گفت و با حرص چشماشو بست .
" زود بگو " زين گفت و روشو از ليام برگردوند .
ليام چشماشو سريع باز كرد و با تعجب به زين نگاه كرد . حقيقتا اصلا انتظار اينو نداشت . " ببين زين شايد اين حرف من احمقانه باشه و تو الان يه مشت بخوابونى تو صورتم ولى به نفعته خودته كه قبول كنى ، قبل از اينكه من مجبورت كنم " ليام با جديت گفت .
" عاليه ! دوباره برگشتيم همون خونه ى اول . تو آدم بشو نيستى پين " زين گفت و خواست برگرده و وارد خونه شه كه اين دفعه ليام با جديت دستشو گرفت و چسبوندش به در و در بسته شد .
YOU ARE READING
Soulmates or Soul enemies? || Ziam
Fanfiction[COMPLETED] [ ابديت يا بى نهايت ... ؟ ] ∞ داستان دو پسر جوان كه رابطه خوبى با هم ندارن اما به كمكـ هم براى نجات مهم ترين آدماى زندگيشون تلاش ميكنن ، و احتمالا اونجاست كه همه چيز عوض ميشه ........