|[ 26 ]|

3.8K 419 239
                                    


روى تخت سرد و فلزى و خوش خواب فرو رفته و قديمى نشسته بودن .
و به خاطر سر و صداهاى بيرون فقط توى سكوت ترسناكى به روبه رو خيره شده بودن و هر از چندگاهى برميگشتن و توى چشماى هم نگاه ميكردن .

فقط استرس و ترس بين چشماى سبز و آبيشون مبادله ميشد . چيزى كه ازش ميترسيدن اتفاق افتاد . اون احمقا اومده بودن ....

" اونا اومدن ؟؟ " هرى بالاخره سكوت بينشون رو شكست و خيلى آروم از لويى پرسيد .

" ظاهرا " لويى گفت و صورتشو با دستش پوشوند .

~

" به به ببين كى اينجاس .... " با يه صداى كلفت و بم به خودش اومد دست از زل زدن به صورت بى نقص زين كشيد . زين و ليام اول به هم نگاه كردن و بعد سرشونو بالا گرفتن تا دوباره اون صورت آشنارو ببيننن .

" شما بچه ها فكر كردين خيلى زرنگين ...؟ " اون غول تشن داد زد و با يه دست بازوى ليام و با اون دست زينو گرفت و اونقدرى زورش زياد بود كه بتونه نگهشون داره .

به كلبه نگاه كرد و اسم يكى ديگه از آدماى تام رو صدا زد . همون موقع كه ليام متوجه شد كه حواس اون بهش نيست ، زود گوشى رو كه توى مشتش به زور پنهون كرده بود آروم روى زمين و بين علف هاى پوشيده از برف انداخت ، تا پيتر با كمك آقاى هوران و پليس بتونن ردشونو بزنن .

زين و ليام رو به جلو هل داد و همون لحظه زين يه سرفه ى خشك كرد و دستشو جلوى دهنش گرفت . موقعيت بدى بود ، خيلى بد ! اولين روز سال جديد واقعا داشت جالب پيش ميرفت ...

به چند ثانيه اى نكشيد كه دو نفر ديگه اومدن و اونارو گرفتن و به سمت خونه ى چوبى بردن . توى راه ليام براى چند لحظه با تايلر چشم تو چشم شد ، اطمينانى خاصى توى چشماى اون بود كه ليام نتونست دركش كنه و سعى كرد فعلا اونو جز مسائل غير مهم بزاره ، چون الان تو يه دردسر بزرگ افتاده بودن .

در چوبى رو باز كرد و پسرا از تك پله اى كه دم در بود بالا رفتن و چند ثانيه به داخل نگاه كردن . تا اينكه يكى از اونا محكم پشت زين رو فشار داد و اونو به داخل هل داد جورى كه نزديك بود براى يه لحظه تعادلشو از دست بده و بيفته اما زين با گرفتن چارچوب در نزاشت اين اتفاق بيفته .

اونا رو داخل بردن . اون جا يه شومينه ى قديمى بود كه توش تيكه هاى چوب درحال سوختن بود و ، صداى جرقه هاى آتيش توى فضا ميپيچيد .
' حداقل اينجا گرم بود '

دوتا صندلى چوبى از گوشه ى اتاق برداشتن و گذاشتن وسط فضاى كوچيك كلبه . دو نفرشون به زور زين و ليام رو روى صندلى ها نشوندن و نفر سوم مشغول بستن دستاشون شد .

Soulmates or Soul enemies? || Ziam Where stories live. Discover now