|[ 17 ]|

3.3K 432 184
                                    


از كلاس اومد بيرون ! يعنى در واقع ميخواست از زير سئوالاى هرى در بره .
' واقعا ليام اينكارو كرد؟ '   ' زين الان خوبى؟ '  ' يعنى براى چى اينكارو كرد؟ '   ' مگه شما با هم خوب نبودين؟ '
و هزارتا چيز ديگه كه واقعا نميخواست الان بهشون فكر كنه ....

چون تو اين يه روز گذشته به اندازه كافى خودش اين سئوالاتو از خودش پرسيده بود ولى تهش هيچى نبود . يه صفحه ى خالى .... انگار كه بى نهايت تلاش كنى و توى يه جاده ى بيابونى حركت كنى ، ولى هر چى جلوتر ميرى ، بيابون بيشتر ميشه و جاده طولانى تر ! و هيچ مقصدى ندارى كه بخواى بهش برسى فقط ميرى و خسته ميشى ... خسته و خسته تر .

وضعيت زين دقيقا همين بود ! هرچى فكر ميكرد دليل كار ليامو نميفهميد . زين واقعا كارى نكرده بود كه بخواد ليامو عصبانى كنه . از طرفى وقتيم كه به رفتار ديروز صبح ليام فكر ميكرد كه واقعا مغزش تا مرز انفجار ميرفت . يه دفعه چى عوض شد ؟

تو راهرو ها به سمت كتابخونه حركت كرد . بهترين موقع بود كه يكم فكرشو آزاد كنه و به يه چيزى غير از كاراى ليام فكر كنه ، شايد زيست ميتونست كمك كنه.

" زين ، زين !!! " يكى از پشت سرش تقريبا اسمشو فرياد زد و به سمتش دويد .

برگشت و نايلو ديد . وقتى به زين رسيد يه دستشو روى شونه ى زين گذاشت و اون دستشو روى زانوى خودش گذاشت و خم شد و سعى ميكرد نفس هاشو منظم كنه .

" زين ! واى خدايا ! بيا بريم پيش ليام ! درباره ى پرونده ى ... " نايل شروع به حرف زدن كرد و تقريبا داشت جيغ ميزد كه زين حرفشو قطع كرد .

" من پيش ليام نميام و اينم ربطى به من نداره ! برو به خود ليام بگو ناى " زين با عصبانيت گفت و از نايل دور شد .

نايل چند ثانيه همونجا موند و با چشماى گرد رفتن زينو تماشا كرد.

شونه هاشو بالا انداخت و به طرف طبقه ی بالا و کلاس لیام و لویی رفت . وارد کلاس شد ولی مایکل و جان گفتن که لیام نیست ، بنابراین با بیشترین سرعت به طرف حیاط و مکان لیام که خاطرات چندان جالبی ازش نداره رفت .

از در خرابه وارد شد و طبق معمول لیام و لو رو دید که رو صندلی ها نشستن و با هم حرف میزنن .

" لیاام " نایل تقریبا جیغ زد و لیام برگشت سمتش .

اجازه ی حرف زدن بهش نداد و سریع رفت سمتشون. " دیشب که بابام از دفتر برگشت گفت که کارا درست شده . احتمالا تا الان باید احضاریه برای اون عوضی فرستاده شده باشه."

نایل با شور و شوق به لیام توضیح داد و لیام اولش فقط با دهن باز و چشمای گرد نگاش میکرد اما بعد از چند ثانیه وقتی اتفاقات و تو مغزش تحلیل کرد از خوشحالی فریاد زد و پرید بغل نایل.

Soulmates or Soul enemies? || Ziam Where stories live. Discover now