از كلاس اومد بيرون ! يعنى در واقع ميخواست از زير سئوالاى هرى در بره .
' واقعا ليام اينكارو كرد؟ ' ' زين الان خوبى؟ ' ' يعنى براى چى اينكارو كرد؟ ' ' مگه شما با هم خوب نبودين؟ '
و هزارتا چيز ديگه كه واقعا نميخواست الان بهشون فكر كنه ....چون تو اين يه روز گذشته به اندازه كافى خودش اين سئوالاتو از خودش پرسيده بود ولى تهش هيچى نبود . يه صفحه ى خالى .... انگار كه بى نهايت تلاش كنى و توى يه جاده ى بيابونى حركت كنى ، ولى هر چى جلوتر ميرى ، بيابون بيشتر ميشه و جاده طولانى تر ! و هيچ مقصدى ندارى كه بخواى بهش برسى فقط ميرى و خسته ميشى ... خسته و خسته تر .
وضعيت زين دقيقا همين بود ! هرچى فكر ميكرد دليل كار ليامو نميفهميد . زين واقعا كارى نكرده بود كه بخواد ليامو عصبانى كنه . از طرفى وقتيم كه به رفتار ديروز صبح ليام فكر ميكرد كه واقعا مغزش تا مرز انفجار ميرفت . يه دفعه چى عوض شد ؟
تو راهرو ها به سمت كتابخونه حركت كرد . بهترين موقع بود كه يكم فكرشو آزاد كنه و به يه چيزى غير از كاراى ليام فكر كنه ، شايد زيست ميتونست كمك كنه.
" زين ، زين !!! " يكى از پشت سرش تقريبا اسمشو فرياد زد و به سمتش دويد .
برگشت و نايلو ديد . وقتى به زين رسيد يه دستشو روى شونه ى زين گذاشت و اون دستشو روى زانوى خودش گذاشت و خم شد و سعى ميكرد نفس هاشو منظم كنه .
" زين ! واى خدايا ! بيا بريم پيش ليام ! درباره ى پرونده ى ... " نايل شروع به حرف زدن كرد و تقريبا داشت جيغ ميزد كه زين حرفشو قطع كرد .
" من پيش ليام نميام و اينم ربطى به من نداره ! برو به خود ليام بگو ناى " زين با عصبانيت گفت و از نايل دور شد .
نايل چند ثانيه همونجا موند و با چشماى گرد رفتن زينو تماشا كرد.
شونه هاشو بالا انداخت و به طرف طبقه ی بالا و کلاس لیام و لویی رفت . وارد کلاس شد ولی مایکل و جان گفتن که لیام نیست ، بنابراین با بیشترین سرعت به طرف حیاط و مکان لیام که خاطرات چندان جالبی ازش نداره رفت .
از در خرابه وارد شد و طبق معمول لیام و لو رو دید که رو صندلی ها نشستن و با هم حرف میزنن .
" لیاام " نایل تقریبا جیغ زد و لیام برگشت سمتش .
اجازه ی حرف زدن بهش نداد و سریع رفت سمتشون. " دیشب که بابام از دفتر برگشت گفت که کارا درست شده . احتمالا تا الان باید احضاریه برای اون عوضی فرستاده شده باشه."
نایل با شور و شوق به لیام توضیح داد و لیام اولش فقط با دهن باز و چشمای گرد نگاش میکرد اما بعد از چند ثانیه وقتی اتفاقات و تو مغزش تحلیل کرد از خوشحالی فریاد زد و پرید بغل نایل.
YOU ARE READING
Soulmates or Soul enemies? || Ziam
Fanfiction[COMPLETED] [ ابديت يا بى نهايت ... ؟ ] ∞ داستان دو پسر جوان كه رابطه خوبى با هم ندارن اما به كمكـ هم براى نجات مهم ترين آدماى زندگيشون تلاش ميكنن ، و احتمالا اونجاست كه همه چيز عوض ميشه ........