|[ 27 ]|

3.7K 393 281
                                    

| ١هفته بعد |

تو خيابوناى سرد و تاريك قدم ميزد و بى خيال نسبت به ماشين گرون قيمتى كه تو شلوغ ترين قسمت شهر ول كرده ، فقط ميخواست به خونه برسه .

سرش درد ميكرد و ايكاش تنها دردش فقط همون بود ...
بى هدف راه ميرفت ، از طرفى ميخواست زودتر برسه خونه ، از طرفيم نميخواست ، تاحالا شده انقدر گيج و درمونده باشين كه حتى ندونين دقيقا چى ميخواين ؟ نميدونين بايد براى بهتر شدن چيكار كنين ؟ هيچ نظرى ندارين كه بايد چى كار كنين !!!!

قطره هاى بارون آروم روى صورتش ميريخت . اون بارونو دوست داشت ، باور داشت كه بارون قطعا عاشقانه ترين چيز طبيعت ميتونه باشه .. شايد كليشه اى بود ، اما اون اينو دوست داشت ، هميشه به اين فكر ميكرد كه چه خوبه اگه با اولين عشقش زير بارون آشنا شه ، يا شايد اولين بوسه ش زير بارون باشه .. اما حالا اون اينجاست و بزرگترين شكست زندگيشو داره زير بارون تجربه ميكنه ...

و خب هميشه مسائل اونجورى پيش نميرن كه ما ميخوايم ... 

اون چطور ميتونست اينو تحمل كنه ، لعنتى اين ديگه خيلى زياد بود .
اون شكسته بود ، خيلى شكسته بود .....

وارد كوچه شون شد ، محله اى كه توش سطح مرفه جامعه زندگى ميكردن ، به خونه هاى بزرگ و چند طبقه ى نورانى نگاه كرد . افرادى كه توى بارون بيرون مى اومدن ، خدمتكار هاشون در ماشيناى گرون قيمتشون رو باز ميكردن و اونا از ترس ريختن يه قطره بارون روى لباس هاى چندين هزار پونديشون سريع سوار ميشدن .

فكر كرد به افرادى كه الان توى اين خونه ها هستن ، اينكه چه حسى دارن ، اينكه ممكنه كسى اون تو باشه كه مثل اون داره درد ميكشه ..؟ قطعا هستن ... آدما همه سختى ميكشن ، درد ميكشن ، ميشكنن ، خسته ميشن .

دستشو توى موهاش برد و آروم تر از هميشه حركت ميكرد ، نميخواست برسه خونه ، نميخواست مجبور شه به مامانش اينكه چرا به اين حال و روز افتاده رو توضيح بده . نميتونست ...

داشت راه ميرفت كه يه ماشين با سرعت كنارش ترمز كرد و باعث شد كمى از آبى كه روى زمين بود به اطراف بپاشه .
فردى به سرعت پياده شد و به سمتش اومد ...

" زين . دلم برات تنگ شده بود " ليام گفت و اومد نزديكتر . قطرات بارون روى موهاش ميريختن و اون كم كم داشت خيس ميشد .

اون بدون اينكه كلمه اى حرف بزنه فقط رد شد . نميخواست ببينتش ! نميتونست دوباره تو اون چشماى قهوه اى جذاب نگاه كنه . احساس ضعف ميكرد ، قدرتشو نداشت .

" زين ، عزيزم - " ليام گفت اما حرفش با داد بلند زين قطع شد و اون فقط تونست با چشماى گرد به پسر روبه روش نگاه كنه .

Soulmates or Soul enemies? || Ziam Where stories live. Discover now