" ديگه نميخوام تو اين مدرسه ببينيمش "
ليام با خشونت در اتاق مديرو باز كرد و وارد شد .خانوم نوريس با آرامش پشت ميزش نشسته بود و تقلا ميكرد از توى فنجون قهوه اش چيزى پيدا كنه .
با ورود ناگهانى و تهاجمى ليام فنجون از دستش افتاد و روى ميز چرخيد تا نهايتا ايستاد روى ميز و سكوت بينشون برقرار شد .خانم نوريس دستاشو آروم روى ميز گذاشت و با آرامش صندليشو كمى عقب برد و فنجون قهوه رو برداشت و توى سينى گذاشت .
" آقاى پين اين همه سر و صدا براى چيه ؟ " اون با آرامش گفت .
" از فردا نميخوام جانسون رو توى مدرسه م ببينم ! اخراجش كنين ! همين امرووز " ليام خيلى جدى گفت و روى ميز مدير خم شد ." پسرم ميتونم بپرسم دليل اين خشم و تصميم ناگهانى چيه ؟ " خانم نوريس گفت .
" گفتم اخراجش كن " ليام داد زد و دستشو روى ميز كوبيد .
چشماى خانوم مدير درشت شد و با ضربه ى ليام متعاقبا خودشو كمى عقب تر كشيد ." بهتر نيست اول آرامشتو حفظ كنى ليام ؟ "
" نهه ! "
" ولى آقاى جانسون از بهترين معلم هاى رياضى شهر هستن از طرفى اينكار خيلى غير اخلاقى هست كه بدون دليله درسـ- "" برام مهم نيست ! " ليام دوباره با صدايى نسبتا بلند اينو گفت . " يكى ديگه رو پيدا كنين "
دستاشو آروم از روى ميز برداشت و به سمت در رفت ." اگه فردا اونو توى اين خراب شده ببينم . اونوقت شما به جاى نگرانى براى جانسون بايد دنبال يه شغل جديد باشين " ليام تهديد كرد و با كوبيدن در از دفتر مدير خارج شد .
توى راهرو ها حركت كرد تا به كلاسش برسه كه همون لحظه زنگ خورد و بچه ها با شتاب از كلاس ها بيرون اومدن .
همينطور كه ليام داشت با عصبانيت حركت ميكرد يه سال اولى بهش برخورد كرد و باعث شد كه اون كمى به عقب پرت شه .
ليام خيلى آروم به سمتش رفت .
" اوه من خيلى متاسفم ! حواسم نبود " اون پسر از ليام عذرخواهى كرد و دست دوستشو گرفت تا با هم برن .ليام بعد ازتكوندن لباسش يه دستشو روى شونه ى پسر گذاشت و اونو كمى با خشم به عقب هل داد .
" تو حواست كجاست هووم ؟ "" من كه گفتم متاسفم ! رفيق اون فقط يه اتفاق بود "
" كه اتفاق بود ؟ " ليام گفت و چشماشو ريز كرد .بيشتر جمعيت سالن طبقه ى دوم دورشون حلقه زده بودن و داشتن با اشتياق دعوايى كه در حال شروع شدن بود رو نگاه ميكردن .
" درسته ! اتفاق بود " ليام گفت ، ابروهاشو جمع كرد و سرشو كمى تكون داد . " خيلى خب " و يه پوزخند زد.
اون گفت و به ظاهر شروع به حركت كرد اما وقتى كه داشت از كنار اون رد ميشد، همون لحظه يه مشت به شكم اون پسر زد .
YOU ARE READING
Soulmates or Soul enemies? || Ziam
Fanfiction[COMPLETED] [ ابديت يا بى نهايت ... ؟ ] ∞ داستان دو پسر جوان كه رابطه خوبى با هم ندارن اما به كمكـ هم براى نجات مهم ترين آدماى زندگيشون تلاش ميكنن ، و احتمالا اونجاست كه همه چيز عوض ميشه ........