نور خورشيد راهشو سمت چشماى قهوه ايش پيدا كرد .
چشماشو باز كرد و روى تختش نشست و تو دلش گفت ' بازم يه روز لعنتى ديگه شروع شد و من هنوز دارم نفس ميكشم '
جمله معروفى كه هر روز به خودش ميگفت .بلند شد و سمت حمام رفت ، بعد از يه دوش سريع و مسواك و كاراى روزانه ، اومد تو اتاقش ، يه تيشرت سفيد و پيراهن آبى چهارخونه انتخاب كرد با شلوار جين و كفش ونس .
پوشيد و رفت سمت ميزش تا گوشيشو برداره كه يادش افتاد ديشب كه مامانش گوشيو گرفته بود ، بهش پس نداده بود ، يعنى فرصتيم براى پس دادنش نداشت .
( يعنى ناموسن حدود ١٢ ساعت گوشيش نبود و اين نفهميده :| مگه داريم :||| )از پله رفت بالا و وارد سالن شد ، گوشيش روى ميز بود ، با فكر اتفاقاى ديشب چند لحظه همونجا مثه مجسمه وايساد ، ولى اون ضعيف نبود ، اون قوى بود ، پس بايد الان احساساتو ميزاشت كنار و فقط ميرفت و گوشيشو برميداشت.
گوشيشو برداشت و چكش كرد. واااو ٣٠تا ميس كال و كلى پيام !
قفل گوشيشو باز كرد و رفت تو بخش تماس ها ( زبان پارسى رو من خيلى پاس ميدارم ^.^ ) .
٢٨ تاش سوفيا بود ، ١ لويى و اونيكى هم شماره نا شناس بود. 'فاك' ليام زير لب گفت .
اين دختره مث اينكه نميفهميد ليام باهاش بهم زده ، به هر حال ليام به هيچ جاشم نگرفت و سمت در رفت .
داشت ميرفت بيرون كه مگى مچشو گرفت .
" آقا ليام ، صبحانه ؟ " مگى با اون صورت تپلش از ليام پرسيد.
ليام به لپاى سرخش لبخند زد و با مهربونى گفت كه خودش تو مدرسه يه چيزى ميخوره .
خب ليام مگى رو هم خيلى دوس داشت ، بعد از اون اتفاق مگى براش مثه يه مادر بود ، همش حواسش بود كه ليام چى ميخوره ، وقتى مريض ميشد مواظبش بود .
سمت ماشينش رفت و سوار شد و جايى كه به ظاهر خونش بودو ترك كرد .
اگه لازم باشه كه بگم ، سر راهش به استار باكس رفت و بعدش رفت مدرسه .
وارد مدرسه شد ، حياط شلوغ بود و همينجورى كه ليام به جلو حركت ميكرد ، همه از سر راهش ميرفتن كنار.
خب شايد اونا از ليام ميترسيدن ، و ليام اينو دوست نداشت ، ليام ترسناك نبود ، اگه اون نايل و اذيت ميكرد دليل داشت ، هرچند كه اصلا منطقى نبود اما دليل بود .
و زين ماليك ، خب اون خودش اينو خواست و ليامم نميتونست عقب بكشه.
سمت محل خودش رفت و روى صندليش نشست و چند دقيقه كامل فقط به نقاشى ها خيره موند.
ESTÁS LEYENDO
Soulmates or Soul enemies? || Ziam
Fanfic[COMPLETED] [ ابديت يا بى نهايت ... ؟ ] ∞ داستان دو پسر جوان كه رابطه خوبى با هم ندارن اما به كمكـ هم براى نجات مهم ترين آدماى زندگيشون تلاش ميكنن ، و احتمالا اونجاست كه همه چيز عوض ميشه ........