تمام مدتی که لویی درحال حرص خوردن بود و تو گیجی به سر میبرد لوسی درحال گشتن خونه لویی و یا همون پدرش بود، اون زیاد موافق نیست که به لویی بگه پدر چون لوسی تو این پونزده سال فقط تونسته لویی تو تلویزیون ببینه و یا وقتی که درحال تمرین بوده!
آره!
لوسی گاهی اوقات، وقتایی که هری خسته از سرکار میومد و توان بیرون رفتن با لوسی نداشت یا وقتایی که هری مجبور بود برای اینکه لوسی رو مدرسه خوب بفرسته تا دیروقت کاراشو تو خونه میاورد انجام میداد دیگه وقت این نداشت که با لوسی وقت بگذرونه و لوسی هم اعتراضی نداشت، اون ناراحت میشد و دلش میگرفت اما میدونست که هری داره تمام تلاششو برای لوسی میکنه پس لوسی میزاشت که هری تمام تایمی که میتونه بدون کار باشه که سرجمع شاید پنج ساعت میشد رو استراحت کنه و خودش بیرون میرفت، اگر از دست لویی عصبانی نبود سرتمرینش میرفت و پدرشو از دور میدید!
لوسی هیچوقت نتوسنت از هری ناراحت باشه اما از لویی چرا!
اون خیلی وقتا از دست لویی عصبانی میشد، از دست بی مسئولیتی ای که داره، از اینکه انقدر راحت دخترش تنها گذاشت و خودش رفته دنبال چیزی که دوست داشت درحالی که هری محکوم به بزرگ کردن لوسی شده بود، کسی که پونزده سال بدون هیچ اعتراضی لوسی با عشق بزرگ کرد بهش عشق ورزید و حقیقت بهش گفت، بهش گفت که از لویی ناراحت نباشه، هری همیشه درمورد لویی میگفت گاهی اوقات که لوسی از دست لویی عصبانی و ناراحت بود هری پیشش بود و براش درمورد اینکه لویی یک فرشتست میگفت درمورد اینکه جداییشون تقصیر هری بوده و اونا سنشون کم بوده و یک تصمیم اشتباه گرفتن و لوسی هیچوقت به یاد نمیاره که هری تو مسئله ای لویی رو مقصر کرده باشه!الان که تو یک خونه غریبه و درعین حال آشنا نشسته میتونه پشیمونی حس کنه!
شاید اگر به حرف هری گوش میداد و میزاشت که برای همیشه لویی بدون لوسی و هری زندگی کنه بهتر میشد اما اون خسته شده بود!
لوسی دیگه بچه نبود اون میفهمید که پدرش هنوزهم عاشق لوییه، اون هری درک میکرد، اون پیر شدن و شکسته شدن پدرش میدید و نمیتونست ساکت بشینه، نمیتونست خورد شدن پدرش ببینه و کاری نکنه، نمیتونست بزاره پدرش احساساتش و عشقشو به خاطر لوسی سرکوب کنه.لوسی یادشه که چه قدر دوستاش به خاطر اینکه اون دوتا پدر داره که یکی از پدراش ترکشون کرده و اون یکی پدرش هم اکثرا پیشش نیست مسخرش میکردن و اون همیشه اینارو به هری میگفت و هری بهش میگفت که اینطور نیست، هری با آرامش و مهربانی به لوسی توضیح میداد که نبود لویی عیبی نداره اما لوسی میفهمید که هری فقط داره تظاهر به بی خیالی و خوشحال بودن میکنه درحالی که اونم ناراحته!
اما بالاخره لوسی به حرف دوستاش گوش داد و اومد پیش لویی!" شماره هری بده! "
لویی که بعد از یک ساعت فکر کردن و تماس گرفتن با وکیلش تونسته بود به خودش مسلط بشه گفت." اون اینجا نیستش و مطمئن باش بهت نمیگم اون کجاست! "
لوسی طلبکارانه گفت، حالا که تونسته بود دوباره به سختی هایی که درطول زندگیش گذرونده بود فکر کنه دوباره از دست لویی عصبانی شده بود و اینبار دیگه هری ای نبود که بخواد لویی رو خوب و بی تقصیر جلوه بده!
لویی با ناامیدی به دختری که شباهت عجیبی به دوست پسر سابقش داشت نگاه کرد، با دیدن لوسی تمام خاطراتش با هری تازه شده بود و انگار دوباره یادش اومده بود که اون در گذشته عاشق پسری بوده.
گذشته!
لویی زندگیش رو به دوبخش تقسیم کرده!
بخش اول: قبل از محبوبیتش.
بخش دوم: بعد از محبوبیتش.
و حالا بخش اول بر خلاف میلش وارد بخش دوم شده و زندگیشو بهم ریخته، اما نمیدونه چرا انقدار که باید عصبانی نیست و شاید کمی خوشحاله که بخش اول زندگیش با بخش دوم ترکیب شده اما مسلما دوست نداره بخش اول لوسی باشه!
شاید اگر هری دوباره وارد زندگیش میشد خوشحالتر میشد تا الان که دختری شبیه به هری وارد زندگیش شده و ادعا میکنه دخترشه!وقتی صدای زنگ در شنید با خوشحالی از پیش لوسی رفت تا در باز کنه.
وقتی در باز کرد دختر آشنایی وارد خونه شد و جعبه هایی که تو دستش بود تو دست لویی انداخت و همینطور که پالتوش از تنش درمیاورد گفت:
" خب اون کجاست؟ "لویی جعبه پیتزا رو محکمتر تو دستش گرفت و به طرف نشیمن راه افتاد و گفت:
" اون همه چیز درمورد من و هری میدونه. وقتی میگم همه چیز منظورم همه چیزه و اون لعنتی شباهت زیادی به هری داره و اوه خدایا اون... "لویی که اطلاعات جدید یکی پس از دیگری یادش میومد پشت سرهم به طرز دیوانه واری میگفت و سعی میکرد تا جایی که امکان داره چیزی رو از یاد نبره!
" نفس بکش "
دختر با خنده گفت و موهای بلوندش پشت گوشش انداخت.وقتی به نشیمن رسیدن لویی جعبه پیتزارو به طرف آشپزخونه برد و با حرص گفت:
" پیتزا ایتالیایی! "لوسی که مشغول دید زدن اطرافش بود به روبه روش نگاه کرد و با دیدن اون دختر که به نظر میرسید سی سال سن داشته باشه تعجب کرد و یکدفعه موجی از عصبانیت و حسادت درونش شکل گرفت!
اگر اون دوست دختر لویی باشه چی؟!
اینطوری تمام نقشه های لوسی برای خوشحال کردن پدرش(هری) خراب میشه!دختر لبخند شیرینی زد و همینطور که لب های آغشته به رژ لبشو به هم میمالید به لوسی نزدیک شد و دستشک روبه روی لوسی گرفت و گفت:
" من النا استون هستم و تو؟ "لوسی با بد اخلاقی به النا نگاه کرد و همینطور که از کنارش رد میشد تا به آشپزخونه بره گفت:
" لوسی تاملینسون "به طرف میز رفت و جعبه ای رو باز کرد و بی توجه به لویی و النا شروع به خوردن کرد!
YOU ARE READING
Are You My Father (COMPLETED)
Fanfictionبعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By: 96_nargesmd cover: Tiresise