به واقعیت تبدیل شدن یک آرزو میتونه شیرین ترین اتفاق ممکن باشه مخصوصا اگر اون بزرگترین آرزویی که داشتی باشه.
قدم زدن تو خیابون ها وقتی که لویی دستشو گرفته و دخترشون جلوشون حرکت میکنه و هرچند وقت یکبار به پشتت نگاه میکنه و لبخند میزنه آرزویی بود که پونزده سال برای به حقیقت پیوستنش صبر کرد، رویا ساخت و حالا... حالا این رویا به حقیقت تبدیل شده و چی بهتر از این؟!
اونا دارن از آخرین روزی که تو اسپانیا هستن استفاده میکنن. تو این ده روز اونا بیشتر وقت تو هتل بودن اما این دلیلی برای اینکه خوش نگذرونن نبود. بیشتر اوقات لوسی و لویی پاسور بازی میکردن و هری کنار میشست و اجازه نمیداد لویی تقلب کنه!
اونا جلوی تلویزیون درحالی که پاشون رو میز دراز میکردن و فیلم های اسپانیایی میدیدن غذاشون رو پاشون میزاشتن و میخوردن.
اونا مسابقه اسپانیایی حرف زدن داشتن، مسابقشون خیلی جالب بود اونا به محض اینکه یادشون میرفت اسپانیایی حرف بزنن و یا اشتباه حرف میزدن مجبور بودن ادایی دربیارن تا دو نفر دیگه خندشون بگیره! مهم نبود چه قدر این بازی برای لویی و هری بچگانه بود اما اونا لذت میبردن و این برای انجام دادنش کافی بود!
حضور لوسی باعث نمیشد اونا همدیگرو نبوسن اما اونا دیگه نتونستن عشق بازی کنن ولی این اصلا براشون سخت نبود چون در عوض اونا لوسی پیش خودشون داشتن.
هری هر لحظه شاهد نزدیکتر شدن لویی به لوسی بود و این براش خیلی شیرین بود. اون قبلا فکر میکرد اگر لویی وارد زندگیشون بشه لوسی فراموشش میکنه اما چنین چیزی حقیقت نداشت، رفتار لوسی با هری مثل قبل بود در حالی که به این رابطه یک نفر دیگه هم اضافه شده بود و خانوادشون کامل کرده بود.
هری میدونست لویی داره برای اینکه لوسی بابا صداش کنه لحظه شماری میکنه و این هم میدونست که لوسی یک عوضیه! مهم نبود چه قدر به لویی نزدیک شده بود اما اون دختر عاشق این بود که بقیه اذیت کنه و هری میدونست که باید وارد قضیه بشه و از لوسی خواهش کنه یک عوضی نباشه هرچند زیادهم بدش نمیومد تلافی کنه و در عوض دوست پسر نگفتن لویی بهش لوسی هم به لویی بابا نگه اما میدونست که لویی بعد همه بلاهایی که سرش اومد حق داره چنین چیزی بشنوه.
حس کرد کسی بهش خیره شده وقتی سرشو بلند کرد لویی دید که با لبخند بهش نگاه میکنه لبخند به صورتش راه پیدا کرد و باعث شد لویی به سمتش خم شه و آروم ببوستش اون هم جواب بوسه لویی داد. با لبخندی که حالا تمام بدنشون تحت تاثیر قرار داده بود بهم خیره شدن و هردو به یک چیز فکر میکردن، آینده!
آره اونا دیشب درموردش حرف زدن، لویی از هری خواست که جدی تر به رابطشون فکر کنه و اگر موافق باشه اونا باهم زندگی کنن و هری در جوابش گفت باید با لوسی صحبت کنه هرچند میدونست جواب لوسی چی خواهد بود اما دوست نداشت تصمیم به این بزرگی تنهایی بگیره و به لوسی بی توجهی کنه.
VOUS LISEZ
Are You My Father (COMPLETED)
Fanfictionبعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By: 96_nargesmd cover: Tiresise