همینطور که با ترکیبی از حرص و ترس به اون موجود ویران کننده نگاه میکرد به این فکر میکرد که این غیر ممکنه!
چطوری چنین اتفاقی افتاده؟!
چطوری میشه بعد از پونزده سال دوباره سروکلش پیدا بشه و اینبار ادعا کنه که اونا دختر دارن و حتی اینبار جرعت اومدن هم نداشت و یک دیگه رو به جای خودش بفرسته؟
ای کاش این دختر لعنتی شبیه به خودش نبود، اینطوری راحت تر میتونست بگه این دختر دروغ میگه اما چطوری میتونه حرفاشو قبول نکنه وقتی که اون از تک تک خاطراتی که لویی و هری با هم گذروندن خبر داره؟!
چطوری میتونه قبول نکنه وقتی تک تک حرکاتی که داره ترکیبی از حرکات خودش و هری هست؟!
اصلا باید چه کار کنه؟!
چه اتفاقی افتاده؟!
چی شد که لویی دوباره برگشت به گذشته و مرور خاطراتش با هری؟!
مگه اون به خودش قول نداده بود که دیگه به هری فکر نکنه؟!
مگه قرار نبود که هری تو گذشتش بمونه؟
چی شد که حالا برگشته؟
تا حالا کجا بوده؟!
چرا وقتی که لویی موفق شده بود که دیگه به گذشته فکر نکنه و به فکر آینده باشه یکدفعه سروکلش پیدا شد و دوباره لویی رو بهم ریخته کرد؟!
چرا حالا که لویی میخواست زندگی جدیدی رو شروع کنه دوباره هری وارد زندگیش شد؟!
چرا این عشق قدیمی دست بردار نیست؟!" لویی! "
لویی با صدای النا از افکارش بیرون اومد و سرشو تکون داد." چی شده؟! "
النا همینطور که پالتو سفید بلندشو جلوی آینه تنش میکرد گفت: " ساعت دوازده شده من باید برم! "
لویی با ترس به النا و بعد به اون ویرانگر عجیب که درحال دیدن تلویزیون بود نگاه کرد و مثل فنر از جاش بلند شد.
" نه! نرو "
" فردا کلاس دارم "
لویی جلوی النا ایستاد و گفت: " پس حداقل اونو با خودت ببر! "
النا با تعجب نگاهشو از آینه گرفت و گفت: " لویی! "
لویی چشماشو برای تمرکز بهتر بست و گفت: " باشه باشه چرت گفتم "
النا سرشو به نشانه موافقت تکون داد و کیفشو دستش گرفت و به طرف در رفت و لویی پشت النا شروع به حرکت کرد، نگاهش که به لوسی افتاد دوباره ترس تمام بدنش گرفت و یکدفعه یادش افتاد که امشب قراره با این دختر که دست کمی از جن نداره تو یک خونه باشه!
" النا منم باهات میام! "
النا همینطور که کفشاشو پاش میکرد با ناباوری به لویی نگاه کرد و گفت: " اون فقط یک بچست و مطمئنا قرار نیست بکشتت لویی! "
لویی با اخم در رو صورت النا بست و با ترس به راه افتاد، تصمیم گرفت که اول آشپزخونش که فرقی با هیروشیما بعد از زدن بمب اتم نداشت تمیز کنه!
بدون اینکه صدایی ایجاد کنه جعبه پیتزاها رو تو سطل زباله انداخت و تکه های پیتزا و پوست میوه هایی که رو اپن و صندلی و سینک ظرفشویی و حتی رو زمین افتاده بود جمع کرد و بعد مجبور شد آشپزخونه عزیزشو که آغشته به سس کچاپ شده بود پاک کنه، بعد از چند دقیقه تمیز کردن متوجه شد که تنهایی نمیتونه سسی که رو کابینت ها و دیوار ریخته رو پاک بکنه به علاوه نمیتونه از اون همه پودر قهوه مورد علاقش که رو زمین ریخته بگذره پس اونجارو همونطوری رها کرد تا بعدا فکری به حالش بکنه.وارد اتاقش شد و رو تخت نرمش که حالا از هرچیزی بیشتر دوسش داره افتاد اما یادش افتاد که تو این خونه تنها نیست پس از جاش بلند شد تا بره و به کسی که ادعا میکنه دخترشه سر بزنه تا مطمئن بشه که اون خوابیده و قرار نیست هیچ تهدیدی برای لویی باشه!
با توجه به قابلیت ویران کردن این دختر که لویی بهش ایمان اورده و به چشم خودش دید که چطوری تو دو دقیقه، اول زندگیشو نابود کرد و بعد آشپزخونشو منفجر کرد پس ازش بعید نیست که گزینه بعدیش خوده لویی باشه و بخواد لویی نابود کنه پس لویی باید تمام حواسشو جمع کنه و از خودش دربرابر این موجود عجیب و صدالبته خطرناک محافظت کنه!
وقتی جلوی تلویزیون ایستاد با دختری که رو کاناپه خوابش برده بود مواجه شد!
تلویزیون خاموش کرد، خواست بره بخوابه که با بدن مچاله شده لوسی مواجه شد و دلش سوخت هرچه قدر که این دختر خطرناک و ویران کننده باشه وقتی که خوابه نمیتونه آسیبی به کسی برسونه و لویی هم سنگدل نیست که بخواد رفتار بدی با این هیولا داشته باشه!
پتو روش انداخت و با تردید به لوسی نگاه کرد.
حالا که خوابه خیلی بهتره!
میشه گفت که حتی مظلومه!
جوری که لبهاش کمی از هم فاصله گرفتن و داره با دهنش نفس میکشه و موهای بلندش مثل هری دورش ریخته و رو پیشونیش اخمی شکل گرفته مطمئنا نشان دهنده هیولا بودن این دختر نیست چون لویی با دیدن این صحنه بلافاصله یاد خوابیدن هری افتاد.بی اختیار دستشو رو پیشونی دختر برد و موهایی که رو صورتش ریخته بود عقب زد و گونشو نوازش کرد.
با ترس دستشو از رو گونه لوسی برداشت و سرشو تکون داد.چه قدر میتونه بین دونفر شباهت وجود داشته باشه؟!
شاید اون شبیه هری باشه اما مطمئنا اون خوده هری نیست و حتی اگرهم باشه دیگه هری برای لویی نیست که بخواد اینطوری لمسش کنه!
لبشو گاز گرفت و با اخم از لوسی فاصله گرفت و به طرف اتاقش رفت تا کمتر از این به افکارش گند بزنه!.
.
.
بچه ها دو قسمته که فقط دو نفر کامنت میزارن😕
اگر به همین روال پیش بره آپدیت دیر به دیر میشه چون من چند وقته که درطول روز خونه نیستم شب میام و کلی کار دارم اما چون گفتم هرروز میزارم مجبورم نت خط بگیرم بیرون که هستم اپدیت کنم.واقعا وقت نمیکنم وگرنه الان باید سه چهار قسمت دیفرنس آپدیت میکردم:)
به هرحال مرسی که میخونید و وتو میدید اگر لطف کنید و کامنت بزارید خیلی به من انرژی میدید و حداقل میفهمم روزی سه هزار و پونصدی که صرف نت خط میکنم بی دلیل نبوده:)
یاد جیب باباهای خودتون بیوفتید کامنت بزارید😂😉
YOU ARE READING
Are You My Father (COMPLETED)
Fanfictionبعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By: 96_nargesmd cover: Tiresise