شانزده_ لوسی

2.3K 398 163
                                    

یک موقعیت هایی تو زندگی آدما وجود داره که دو حس متفاوت به همراه داره. مثلا در عین حال که احساس شادی میکنی یک غمی هم احساس میکنی یا مثلا بعد از مدتها به آرزوت رسیدی اما از آرزویی که یک عمر بهش فکر میکردی میترسی!

هری الان تو چنین شرایطی قرار گرفته. آرزوی پانزده سالش بالاخره به واقعیت پیوسته اما نمیدونه باید چه کار کنه!

پانزده سال برای دیدار دوباره با لویی برنامه میریخت و حتی حرف هایی که میخواست به لویی بزنه با خودش مرور میکرد اما حالا بدون هیچ حرفی رو به روی لویی نشسته و حتی برای نگاه کردن به اون صورت هم مضطربه!
مطمئنا اگر لوسی بود انقدر همه چی برای هری سخت نبود اما لعنت به خودش که قرار صبح گذاشت تا لوسی نباشه!

دست از بازی کردن با انگشتاش بر میداره و دوباره به لویی نگاه میکنه.
اون چهره ای که تو ذهن هری بود با این چهره ای که الان رو به روش نشسته خیلی فرق داره! صورتش کاملا مردونه شده مخصوصا با اون ته ریشی که زیباییش دو برابر کرده!

اینطوری نیست که هری تا به حال لویی ندیده باشه، اون همیشه لویی تو تلویزیون یا شبکه های اجتماعی میبینه اما اینکه اینطوری جلوش بشینه نه! تقریبا شونزده سالی میشه که لویی ملاقات نکرده.

دست از نگاه کردن به اطراف میکشه و همینطور که لیوان چایی رو میز میزاره با آرامشی که هری تا به حال ندیده بهش نگاه میکنه! مثل لوسی همینطور که لبخند کوچیکی رو لب هاش هست به آرومی پلک میزنه و هری مطمئنه که این رفتار نشانه استرسه، حداقل برای لوسی که اینطوری هست.

" خونه قشنگی داری! "
لویی میگه.

" ممنون "
هری سریع جوابش میده.

اینبار سکوتی پیش نمیاد چون انگار که لویی از قبل حرفی که باید در ادامه میزد مشخص کرده میگه:
" مثل خونه آنه! "

هری به نشونه تایید لبخندی میزنه و بعد چند ثانیه انگار که کمی به اوضاع مسلط شده باشه میگه:
" لوسی... خیلی شبیه تو هست! "
بین حرفش انگار که برای گفتن ادامش دو دله مکث میکنه اما به ثانیه نمیکشه که حرفش میزنه.

لبخندش حالا بزرگتر از قبل میشه و با ذوق سرشو تکون میده و میگه:
" اون واقعا شبیه منه. شاید از نظر ظاهر کمی شبیه به تو باشه اما اخلاقش مثل منه انگار که از رو من کپی گرفتن! "

هری با خنده تایید میکنه. خوشحاله که حرفاشون بالاخره داره به مسیری که میخواد هدایت میشه.

" آره لوسی الان، دقیقا لویی پونزده سال پیشه! مثل تو لجبازه، از اینکه کسی بخواد بهش کمک کنه بدش میاد و کلی صفت مشابه دیگه! "

" باورت میشه اولین باری که خونه من اومد در یخچالم باز کرد و از توش هویج دراورد، حتی دستور داد پیتزا ایتالیایی سفارش بدم! "
لویی با به یاد اوردن اون روز میخنده و هری هم همراهش میخنده.

Are You My Father  (COMPLETED)Where stories live. Discover now