یک نفر هست که انقدر با کامنتاش انرژی میده اصلا نمیشه بی توجه بود و من این قسمت به خاطر همین دختر زود گذاشتم و به شرط توجهی نکردم.
مرسی saramatin
_____________________________________
برخلاف همیشه که وقتی از تمرین برمیگشت یا با دوستاش بود یا با النا اون شب تنها بود و این براش عجیب بود، افکاری که تو سرش بودن اجازه استراحت به مغزش نمیدادن و لویی تمام شب بیدار بود و به پونزده سال پیش برگشته بود.
روزی که مادرش مرد و تصمیم گرفت همه چی تو لندن ترک کنه و به آلمان بره تا زندگی جدیدی شروع کنه!
به هری فکر میکرد، به دختر مشترک خودش و هری که حالا ازش مطلع شده بود.
هیچ احساسی نداشت! فقط به سقف اتاقش خیره شده بود و فکر میکرد! گاهی وقتا خاطرات وقتی که آلمان بود به ذهنش میومد، افکارش آشفته بود و به یک موضوع خاص اشاره نداشت!
از سردرد زیاد به آشپزخونه رفت تا غذایی برای خوردن پیدا کنه، وقتی به یخچال رسید کاغذ چسبیده شده به یخچال توجهش جلب کرد، اون هیچوقت از این کارا تو خونش نمیکرد.
' نامه ای که رو تختم گذاشتم بخون! '
لویی مطمئن بود که این لوسی نوشته، با عجله به اتاق لوسی رفت و رو بالشت یک پاکت نامه دید!پاکت نامه پاره کرد و شروع به خوندن کاغذهایی که با رنگ سبز پر شده بودن کرد!
' شاید الان که داری اینو میخونی هنوز هم باور نکرده باشی که من دخترتم. برام مهم نیست! وقتی بابام میگفت دور و برت نپلکم و فکر نزدیک بودن به تورو تو سرم نپرورونم نمیدونستم چرا این حرف میزنه اما وقتی این اشتباه کردم و وارد زندگی مزخرفت شدم متوجه منظورش شدم. فهمیدم من با زندگیت جور نیستم! یعنی ما جور نیستیم، نه من نه پدرم! پدرم خیلی درمورد تو خوب گفته بود اما وقتی دیدمت افکار مثبتی که نسبت بهت داشتم از بین رفت و تو نمیتونی تصور کنی چه قدر سرشکسته و ناراحت شدم! من نمیخوام زیاد درمورد زندگی مزخرف تو حرف بزنم چون انقدر درگیر مزخرفات و گندکاریا شدی که حرفای من فقط وقت تلف کردنه! من این نامه نوشتم تا فقط زندگیم برات تعریف کنم. تعریف کنم که دختر هری استایلز بودن چه قدر میتونه خوب باشه دقیقا به همون اندازه که دختر لویی تاملینسون بودن میتونه افتضاح و مزخرف باشه! '
لویی به یکباره قلبش به درد اومد! اینهمه تحقیر تا به حال تجربه نکرده بود. تو این دنیا اگر یکی از کسانی که میشناخت هنوز نسبت بهش نظر منفی ای نداشت لوسی بود که اون هم با رفتارهای مزخرف لویی ازش متنفر شده بود.
' نمیخوام خاطراتی که خودم یادم نیست و فقط به من گفته شده تعریف کنم پس از سالهای اول زندگیم عبور میکنیم و میرسیم به پنج سالگیم، وقتی که به مهدکودک میرفتم. اونجا متوجه شدم که هر بچه ای یک پدر و یک مادر داره اما من تا اون موقع هیچ مادری در کنار خودم احساس نکرده بودم، یک عمه داشتم که احتمالا بشناسیش چون اون که خیلی خوب تورو میشناسه! من به جما مامان میگفتم! اون موقع نمیدونستم که اون خواهر بابامه و چون برام صبحانه حاضر میکرد و مراقبم بود فکر میکردم که اون باید مامانم باشه اما خب وقتی هری متوجه شد که من جما مامان صدا میکنم دیگه نذاشت چنین کاری بکنم! من همیشه از هری میپرسیدم که مامانم کجاست و اون همیشه از جواب دادن طفره میرفت تا وقتی که نه سالم شد اون سال هری درمورد تو با من حرف زد و گفت که من دوتا پدر دارم من که کم کم از تمام خاطرات بین تو و پدرم آگاه میشدم نمیدونستم که اون یکی پدرم چه کسی هست؟!
همونطور که بزرگتر میشدم کنار هری بودن کمتر احساس میکردم و این باعث شده بود من به یک آدم افسرده تبدیل بشم! هری تنها شخص تو زندگی من بعد از ازدواج جما بود و من حتی اون روهم به خاطر کارهای سنگینی که انجام میداد از دست داده بودم! کم کم نفرتم از تو شروع شد اول نمیدونستم چرا باید ازت متنفر باشم اما همین که زنده بودی اما پیشمون نبودی خودش یک دلیل بود!
تولد دوازده سالگیم بود که پدرم اولین عکس از تورو به من نشون داد، و من وقتی فهمیدم تو، لویی تاملینسون فوتبالیست، پدر من هستی ناخودآگاه تنفرم از تو بیشتر شد و هرچی هری از خوبی هایی که الان فهمیدم همش دروغ بوده میگفت تنفرم ازت بیشتر میشد. وقتی سیزده سالم بود پدرم با یک مرد که تو باشگاه بود سرقرار رفت اما سرهمون قرار اول نظرش تغییر کرد! اونشب به خوبی یادمه، محکم بغلم کرده بود و میگفت من شماهارو دوست دارم من نمیتونم با شخص دیگه ای باشم! اون شب متوجه حرفاش نشدم اما چندماه بعد وقتی که آلبوم عکس کودکیش میدید و سر هر عکس به خاطر دیدن تو مکس میکرد متوجه شدم که پدرم هنوز عاشقته اما نمیدونستم باید چه کار کنم. مردی که به خاطر من قید تمام موفقیت هایی که میتونست بدست بیاره زد، توهین ها و مسخره کردن های مردم تحمل کرد. نمیتونستم همه این تلاشهایی که به خاطر من کرد ببینم و کاری نکنم. پدرم خیلی خوب من تربیت کرد! فکر نکن پدرم من انقدر بی ادب تربیت کرده من فقط با تو اینطوریم چون میدونستم که اگر میخوام راهم به درستی پیش بره باید مثل خودت رفتار کنم هرچند پدرم میگه که من شبیه تو هستم اما من که هیچوقت قبولش نکردم، حداقل مطمئنم که مثل تو خودخواه و متوقع نیستم. برخلاف نفرتی که نسبت بهت داشتم بیشتر وقت ها سر تمرینت حاضر میشدم و از دور نگاهت میکردم، اگر میخوای دلیلش بدونی خب... بگذریم!
وقتی چهارده سالم شد دوستان صمیمیم پیشنهاد دادن که بیام و همه چیو بهت بگم اما من انقدر ازت بدم میومد که حتی بهش فکر هم نکردم، چندماه گذشته بود و هری ارتباطش با یکی از همکاراش بیشتر شده بود، من متوجه میشدم که هری اون مرد دوست نداره اما انگار خودشو مجبور میکرد تا با کسی قرار بزاره، منم اعتراضی نداشتم پدرم حق یک زندگی خوب داشت چیزی که من با به دنیا اومدنم ازش گرفتم! اما این تا وقتی بود که هری نسبت به اون مرد احساسی داشته باشه نه اینکه با قرار گذاشتن باهاش خودشو مجبور به دوست داشتن اون مرد بکنه. هرروز که میگذشت بیشتر متوجه علاقه ای که پدرم نسبت به تو داشت میشدم، انگار داشت اون جایگزین تو میکرد! نمیتونم بگم که این چه حسی داشت! عصبانیت و خوشحالی! از پدرم عصبی بودم که هنوزهم عاشق تو مونده بود و خوشحال بودم چون پدرم هنوز عاشق اون یکی پدرم بود! من تورو دوست نداشتم اما انقدر هری دوست داشتم که بتونم به خاطرش تورو تحمل کنم. وقتی پییشنهاد کار تو یک جزیره به شرکت پدرم شد، شرکت تصمیم گرفت که پدرم برای طراحی خونه به اون جزیره بفرسته و اینطوری شد که من تونستم پیش تو بیام و همه چیو بهت بگم. بهت حق میدادم که حرفام باور نمیکردی اما رفتار هات عصبی ترم میکرد! بی توجهی هات، بی علاقگی ای که نسبت به حرف زدن درمورد گذشته مخصوصا هری داشتی، بی مسئولیتی ای که تو زندگیت داشتی و اخلاق مزخرفت! همه و همه منو از کاری که کردم پشیمون کرده بود و درسته من به حرف دیشبم عمل کردم و از زندگی مزخرفت بیرون اومدم. اوایل نامه گفتم که میخوام درمورد پدرم بگم اما روند نامه جوری که میخواستم پیش نرفت و کمتر به زندگی من و هری پرداخته شد اما مهم نیست! مهم اینه که من میرم و هیچوقت درمورد این سه روز به پدرم چیزی نمیگم و تو میتونی به زندگی مزخرف و خسته کنندت ادامه بدی. قبل از اینکه نامه تموم کنم بزار بگم که النا واقعا تحمل زیادی داره و اگر حاضر شد باهات ازدواج کنه از دستش نده کمتر آدمی پیدا میشه که بتونه تحملت کنه اما اخلاقت درست کن همه مثل پدر من اونقدر عاشقت نیستن که هرکاری دوست داشتی بکنی و درآخر بخشیده بشی! گویا سرنوشت اینطوری بوده که من و پدرم مثل این پونزده سال زندگی کنیم و تورو از وجود خودمون آگاه نکنیم به هرحال تو اگر میخواستی میتونستی پونزده سال پیش من و پدرم انتخاب کنی! 'لویی کاغذهای تو دستش با عصبانیت محکم تو دستش فشرد.
اینبار از دست خودش عصبی بود!
از دست این بی مسئولیتی هاش و اخلاق گندش!
از همه چیزی که داشت متنفر شده بود!اون دختری که بعد پونزده سال از وجودش مطلع شده بود از دست داد، دوست دخترش از دست داد، شانس دوباره دیدن و بودن با هری از دست داد و همه اینا به خاطر اخلاق مزخرفی که هیچوقت سعی در تغییر دادنش نکرد اتفاق افتاد.
برای اولین بار دیگه کسی اطرافش نبود که شکست ها و مشکلاتش گردنش بندازه بلکه تو اتاق تنها نشسته بود و به تمام کارهای افتضاحی که خودش انجام داده بود فکر میکرد و هیج راه فراری از دستشون نداشت!
حقیقت محکم به صورتش برخورد کرده بود و اونو از خودش آگاه کرده بود!
خودش، کسی که تا به حال فکر میکرد معرکه ترین موجود رو زمینه یک فرد مزخرف بی عصاب ترسو از آب دراومده بود!با نامه تو دستش به آشپزخونه رفت و موبایلش برداشت و به وکیلش زنگ زد.
" آقای اریکسون میخوام بدون اینکه استایلز یا وکیلش متوجه بشن آدرس و تلفن خونش بدست بیاری. برای بدست اوردنش از هیچ راهی دریغ
نکن! "لویی باید به لوسی بگه که از وجودش بی اطلاع بوده، باید بگه که هیچوقت نمیدونسته که دختر مشترکی با هری داره!
__________________________
هری هم وارد داستان خواهد شد اما این داستان بیشتر به رابطه لوسی و لویی اشاره داره و فقط چند قسمت آخر هری وارد میشه و درمورد همه این سالها و احساساتش حرف میزنه.
منتظر اتفاقات جالب باشید!
شرط: 20 کامنت از افراد مختلف
YOU ARE READING
Are You My Father (COMPLETED)
Fanfictionبعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By: 96_nargesmd cover: Tiresise